سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی انقلاب ما
اگر بنده آجل و پایان آن را مى‏دید ، با آرزو و فریبندگیش دشمنى مى‏ورزید . [نهج البلاغه]

شاهد


دیروز فهمیدم چقدر حوصله ی خدا را سر می برم

کاروان 96 شهید روبرویم بود و می خواندم دل‌گویه های مردم میهنم را که کوج ومعوج روی پلاستیک تابوتها نقش بسته بود ...

دلم خواست خطی بنویسد مثلشان.... فکر کرد چه بنویسد .... و تازه یادش آمد پیش تر ها برای نوشتن فکر لازم نداشت ... خوب می دانست چه می خواهد : "شهیدان التماس عشق! " ....

حالا برای همین هم باید فکر می کرد... حالا خودم را نمی شناسم .... حالا از خودم می ترسم .... حالا چقدر با خودم غریبه شده ام...

یادم باشد، نباید با غریبه ها حرف بزنم!

چسبیدم به ماشین شهدا ....

آهای، خودم، ای غریبه ی ناشناس! ببین من بزرگتر دارم... دست از سرم بردار....

 



شاهد ::: شنبه 91/3/6::: ساعت 9:31 صبح


دزفول؛ دژ مقاوم

شهر من دزفول

شهر هزاران سال ایستادگی. شهر آب ؛ آوان من

شهر چهارم خرداد، یادم هست که دوم خردادیها تو را شهر آجر خواندند و من تعجب را از هر آجر تو می خواندم! آری تو دارالمؤمنینی و این نام را به هزاران نام پرتمتراق روشنفکرانه عوض نمی کنی. می دانم عزیز من ،تو موشک های بعثی را به جان می خریدی و قامت خسته از گذشت دورانهایت را آماج ترکش ها می کردی تا مؤمنینت گزندی نبینند اما...

دارالمؤمنین من ، مؤمنین نیز به تو می بالند. همانهایی که هشت سال مرگ را در همسایگیشان می دیدند و اما تو را تنها نگذاشتند. همانهایی که روی آوار خانه شان ، خانه ساختند و باز هم آوار شد و با ز هم ساختند تا تو ایرانی بمانی.

امروزی ها اما دلت را و دلمان را خون می کنند . همانهایی که دنیا و آخرت را در پست و مقام می بینند و ... دزفول من نمی دانی چقدر سوختم وقتی یک هموطن گفت: شما دزفولیها هشت سال از جنگ فرار کردید و بعد برگشتید و هرچه سهمیه بود قاپیدید"!!!!

چه باید می گفتم؟ باید می گفتم :" تو کجا بودی وقتی باغچه پر از گلهای لاله واژگون و لادن و محمدی مان را زیرورو کردیم و به جایش سنگر ساختیم؟ می فهمی؟ سنگر ساختیم آنهم در حیاط خانه مان. آژیر قرمز را که می زدند معنایش آن بود که حمله هواییست و باید به پناهگاه برویم .پناهگاه یعنی همان حیاط خانه مان!

تا حالا دیده ای که هواپیما ( جنگی نه، همین سمپاش های خودمان) از چند متری  سرت رد شود ؟ ندیده ای می دانم. اما من دیدم جنگنده عراقی در دومتری سرم بود. و بعد صدای انفجار و بعد خبر رسید دوستم در میان بازی کودکانه اش شهید شد."

دزفول من، می دانم که امروز نوبت من است، باید دینم را به تو ادا کنم. می گویند برگردی دزفول که چه؟ دزفول جای پیشرفت ندارد.می گویم برگردید تا بسازید بعد ببینید جای پیشرفت دارد یا نه! دزفول مظلوم من ...

شهر مقاوم، فرزندان امروزت حق دارند بدانند آنچه را برتو گذشت. ایام نوروز از سراسر کشور کاروانهای راهیان نور به سرزمین تو می آیند اما بی آنکه کلامی از تو بشنوند از جاده کمربندی راه فکه و طلائیه و خرمشهر را در پیش می گیرند.انگار کسانی هستند که می خواهند تو دیده نشوی!

اما تو هستی و خواهی بود

گفتم :جوانان دزفول هم حق دارند از برنامه های فرهنگی که برای کاروانهای راهیان نور تدارک دیده شده بهرهمند شوند. گفتند : شما را بعد از رفتن کاروانهای سایر شهر ها می بریم!! گفتم: آنوقت که دیگر برنامه ای نیست؟می رسیم سر زمینی پر از ظرف یکبار مصرف! و آنوقت بیشتر دلمان آتش می گیرد از مظلومیت سرزمین مادریمان که آشغال دانی تهرانی ها شده.گفتند : همین است که هست!

به زیارت "دز" می روم و چشم هایم را مهمان آبی موجهای ریز و پرسرعتش می کنم . نسیم ساحلش که این روزها به همت شهرداری هر روز زیباتر میشود جانم را جلا می دهد و اما ... هنوز خنکای نسیم تا ته حلقم نرسیده بوی ناخوش تنباکو عقم را بالا می آورد... چشم می چرخانم و چادر مسافرانی را می بینم که از شهر های اطراف برای تفریح آمده اند و آنچه را در شهر خودشان خجل از انجام آن هستند اینجا رو می کنند!... دلم می خواهد فریاد بزنم آی مهمان های ناخوانده ی بی انصاف! از مهمان نوازی دزفولی ها سوءاستفاده نکنید! اینجا شهر شهیدان سربزیر و زنان عفیف است نه ساحل آنتالیا!

دزفول عزیزم ، می دانم هیچ کدام از این بی مهری ها ذره ای از عشق تو و مردمانت به ولایت و انقلاب نمی کاهد و با آجر به آجر دیوارهای چندصد ساله ات فریاد می زنی: تمام هستیمان فدای یک تار موی امام خامنه ای...

لینک همین مطلب شاهد در سایت خبری-تحلیلی روناش



شاهد ::: چهارشنبه 91/3/3::: ساعت 6:57 صبح


افتادم توی طلائیه

پرتاب شدم.........

هر چه زیر و رو می کنم قوانین دینامیک را فرمول پرتابم را نمی یابم .... زاویه ام با شهدا آنقدر زیاد بود و سرعت اولیّه ام آنقدر کم که با هر شتابی پرت می‌شدم نباید آنجا می افتادم .... امّا ... افتادم.

افتادم درست روی خاک های طلائیه .... افتادم درست پای پرچم یا فاطمه الزهرا .... افتادم درست همانجا که لایقش نبودم .... پیشانی ام سجده کرد مهری را که بوی کربلا  می‌داد ... کربلای سال شصت و یک هجری را .... پاهایم نشتر سنگریزه هایی را از سر گذراند که طنین ذهنم را با سه ساله همنوا می کرد ....

دماغم سوخت! .... آفتاب سوخته شدم تا بفهمم حدّ لیاقتم را .....  و درک کنم بی حدّی عطایشان را .....

"شهید ...... ای آنکه بر کرانه ی  ازلی و ابدی وجود برنشسته ای .... دستی برآر و ما گورستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون کش...."1

بیرونم .... کاش بیرون بمانم .....

................................................

پ ن 1: شهید مرتضی آوینی
پ ن 2: دعاتون کردم
پ ن 3: امسال هویزه نوشابه کوکاکولا ندادن . واقعا ممنون از مسئولین.
پ ن 4: پیشاپیش سال نو مبارک . عیدی ما رو هم بفرستید ممنون میشیم :دی



شاهد ::: دوشنبه 90/12/29::: ساعت 5:46 عصر


یا شاهد

تشنه ام .... این روزها تشنه ی خاکم .... به دکترها باشد حتما می گویند آهن بدنم کم شده که خاک می خواهم .... اما اعتقاد من این است ، آهن خون که بالا برود تنها درمان آن خاک است .... خاک داغ .... خاک خاک ...

یکی مرا ببرد طلائیه .... می ایستم سر دوراهی تا اتوبوس سه راهی شهادت از راه برسد ..... خدا کند خالی باشد ... آخر من و بار گناهم خودمان می شویم صد اتوبوس .......

باید بروم آنجا ... می فهمید .... "باید" .... باید بنشینم روی خاک .... باید خاک مرا آدم کند .... من از خاکم ..... خاک هم مرا نپذیرد که باید بروم بمیرم .....

چقدر زیباست دم عید در آرایشگاه فکّه آفتاب سوخته شوی و با لپ های قرمز تمام عید را بگذرانی و کم کم پوست بندازد صورتت و همه فکر کنند این آخرین مد ماهواره است .....

آری... این آخرین مد ماهواره‌ی عشق است که تنها به عاشقان می آید .....

می خواهم سهم گریه ی امسالم را "یا زهرا(س)" کنم توی فضای فتح المبین ....... و بهترین خواب عمرم را بی خیال شوم در صفای شامگاه دوکوهه و بنشینم بالای سر قبرم و روضه بخوانم صفای گردان تخریب را ........

تمام فاکتورهای عشق خونم از تنظیم افتاده ..... بیمارستان صحرایی ، لطفا....

...........آخر... من .... بچّه ی .... جنگم.



شاهد ::: شنبه 90/12/20::: ساعت 7:36 صبح


شهید عبدالحسین گندمچین

هنوز دیپلمش رو هم نگرفته بود.مادر اصلا راضی به جبهه رفتنش نمی شد. راستش رو بخواید نه تنها مادر بلکه همه ی فامیل هم مطمئن بودند عبدالحسین انقدر پاکه که تا پاش به جبهه برسه شهادت رو شاخشه....
با هر زحمتی بود لباس و تفنگ پسرخاله ی شهیدش"هوشنگ آراسته نیا" رو برداشت و راهی جبهه شد...
خبر پیروزیهای عملیات فتح المبین تو شهر پیچیده بود و اما خبری از عبدالحسین نبود. می گفتن جزو بچه های تخریبه و بعد از عملیات هم برای پاکسازی میادین مین باید حضور داشته باشه.
پیش از ظهر نهم فروردین 61 .... مادر کنار شیر آب حیاط نشسته بود و غرق در افکار خودش سبزی هاش رو پاک می کرد.....
ناگهان برق نوری چشمهاش رو گرفت.سرش رو بالا آورد. خدای من این مرد کیه؟ از کجا اومده ؟ چطور وارد خونه شده ؟ مرد پسری رو روی دستهاش گرفته بود . پسری که از شکمش بارقه های نور با آسمون می رفت . مادر بی اختیار به یاد عبدالحسینش افتاد... خدایا می دونم خودش دوست داره شهید بشه پس منم راضی ام فقط قسمت می دم جنازه ش رو خاک دشمن نمونه . جنازه ش رو بهم برگردون..... به خودش که اومد نه مردی بود و نه پسری.
بعدها همرزمان "شهید عبدالحسین گندمچین" زمان شهادتش رو دقیقا همون لحظه عنوان می کردند. لحظه ای که مادر اجازه ی شهادتش رو داد.
روحش شاد
پ ن: عملیات فتح المبین و رمز "یازهرا (س)" برای من جور دیگه مقدسه....خداکنه لیاقتش رو داشته باشم.



شاهد ::: دوشنبه 90/8/2::: ساعت 1:10 عصر


چشمت را که ببندی و دلت را باز کنی معبر خودش را نشانت می دهد.... چه مین های خوشکلی! هنوز خیلی ها در گیر و دار قبول قطع نامه دست و پا میزنند و نمی فهمند بالأخره خرمشهر را خدا آزاد کرد یا دیپلماسی فعّال آنان!

میدان مین

مسئله چندان هم دشوار نیست ... از دل که به وسعت امام انتگرال بگیری می شود ... بصیرت ... همان که خیلی ها ندارند!

مصری ها نعل به نعل خطوط انقلابمان را دنبال کردند و رسیدند به روز مبارکِ بی مبارک! و لانه ی جاسوسی را تسخیر کردند و انقلاب دوم نامیدند و چقدر تمام این نام ها به گوش ما آشناست!

عربها یکی یکی اسلامی می شوند و اینجا بعضی ها تازه یادشان افتاده ایرانی شوند!

خادم الحرمین الشریفین تانک می راند بر خون شریف مرد بحرینی..... و بانکهای ما پیش فروش حج عمره انجام می دهند، تقبّل الله حاجی!

شما یادتان نیست اما یک روزی بود و پیرجمارانی بود و فریاد "جنگ جنگ تا رفع فتنه از عالمـ" ـی . خمینی نیست، خامنه ای که هست!  فریادهای هر روزه اش برای بصیرت و وحدت و دفاع از مظلوم ، که هست!

آن روزها که خیلی ها خون به دل امام کردند ما کودک بودیم و حواسمان نبود.... حالا همان خیلی ها قصد دل امام خامنه ای کرده اند و امّا این بار ما حواسمان هست.

ما کودکانی که نان انقلاب را خورده ایم ...... هوای انقلاب را چشیده ایم ..... عطر شهید را شنیده ایم ..... حالا حواسمان هست.

همین دنیای پر از صفر و یک را شلمچه تر از شلمچه می کنیم و کربلای پنج عشق راه می اندازیم و از ریز تا درشت فتنه ها را نشانه می رویم آن هم در کلّ عالم....



شاهد ::: سه شنبه 90/6/29::: ساعت 7:45 صبح


کتاب را دست می گیرم ... از آن مدل کتابهایی نیست که مدام از غصه های جنگ بگوید اما تا به آخرش برسم چندین بار اشکاهیم صورتم را خیس می کنند . نمی توانی به انتهای کتاب برسی و قول نداده باشی که دیگر نمازت اول وقت باشد! فقط خدا کند یادت بماند....

سلام بر ابراهیم را می گویم. زندگی نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی.

سلام بر ابراهیم

می خواهی بشناسی اش؟ فکه، کانال کمیل که یادت هست؟ این بار که رفتی دنبالش بگرد همان طرف ها بود که "خوشگل ترین شهدات" نصیبش شد آخر خودش بود که می گفت: "اگه جایی بمونی که دست احدی به تو نرسه. کسی هم تو رو نشناسه. خودت باشی و آقا، مولا هم بیاد سرت رو به دامن بگیره ، این خوشگل ترین شهادته."

دنبال انتخاب نامی برای کتابش بودند که قرآن بهترین پیشنهاد را داد:
سلام بر ابراهیم
اینگونه نیکوکاران را جزا می دهیم
به درستی که او از بندگان مؤمن ما بود.

ادامه مطلب رو حتما بخونید! ادامه مطلب...

شاهد ::: چهارشنبه 90/6/16::: ساعت 10:46 صبح


چهارم خرداد روز نامگذاری دزفول به عنوان پایتخت مقاومت ایران اسلامی گرامی باد

امام خمینی (ره) خطاب به مردم دزفول: من ویرانی خانه های شما را ویرانی خانه ی خود، و شهادت و جراحت عزیزان شما را شهادت و جراحت فرزندان خود می دانم  و با شما هستم و شما را به صبر و استقامت سفارش می کنم.

دزفول من، آجرهای هزار ساله ات، مقاومت و پایداری خشت خشت وجود مردمانت را تا بینهایت تاریخ خواهند سرود.

ایثار و مقاومت، خم گام شهید....احساس و حماسه، دست بر جام شهید

در بارش بی امان موشک، دزفول .... صدها گل تازه داشت با نام شهید

(شعر از شاهد)
موشک باران دزفول

مطالب مرتبط: جنبش وبلاگی دزفول مظلوم قهرمان



شاهد ::: چهارشنبه 90/3/4::: ساعت 3:58 عصر


سید مسعود شجاعی طباطبایی در وبلاگ خود با عنوان وصیت‌‌نامه عکسی را از علی فریدونی عکاس با سابقه ایرنا از عملیات رمضان منتشر کرده و می‌نویسد:
محور پاسگاه زید (27 تیر 1361) نیمه‌شب یکشنبه 27 تیرماه، گردان های در گیر در مرحله دوم عملیات رمضان به دلیل گذشت زمان و نزدیک شدن صبح، از تعدای از نیروهای داوطلب می خواهند که از میدان مین پیش رو سریع تر گذر کرده و معبری برای عبوردیگر رزمندگان باز کنند. از میان 150 نفر داوطلب به 20 نفر از آنان اجازه ی ورود به میدان مین داده می شود و اغلب این 20 نفر نیز به شهادت رسیدند.

عملیات رمضان

ادامه مطلب...

شاهد ::: جمعه 90/2/9::: ساعت 1:42 عصر


... و پاسگاه زید... خسته و گشنه و داغ! رسیدیم اونجا و مستقیم رفتیم توی کپری که انگار نماز خونه بود و سریع تر از هر چی فکر کنی غذاها پخش شد و خورده شد! غذایی که می گفتن قورمه سبزیه اما من تنها مزه ی پلاستیک ظرف یک بار مصرف به دهنم می رسید!

تا غذا تموم شد گفتن آقا یمجاهد گفت نیم ساعت دیگه حرکته بقیه رو خبر کنید و من هم که فکر می کردم علی آباد دهیه! سریع رفتم توی یادمان و با عجله هر کی رو دیدم گفتم پاشید می خوایم بریم ...که... اولین باری بود که فضای یک یادمان این طور مسحورم می کرد... آروم خارج شدم و به سر دری که لحظاتی پیش بی اعتنا ازش رد شده بودم نگاهی انداختم: یادمان شهدای عملیات رمضان...

رمضان ؛ عملیات مظلومی که گمنامی شهداش دل ادم رو آتیش می زنه...شهدایی که تا آون روز خیلی به مظلومیتشون فکر کرده بودم اما حس غریب غریبی چیز دیگه ای بود...

نیم ساعت دیگه شد چندین ساعت و شب شد و غروب است و ماه است و من! ...

و اتوبوس همچنان خراب...

دست مان را به دامان اهل بیت زدیم و توسل مهمان لبهای خسته مان شد و قسم دادیم شهدا را تا شفیع مان باشند و آمرزیده از دیار گمنامیشان به شهرها برگردیم...

شب را در پادگان دژ خرمشهر خوابیدیم و صبح فردا راهی شدیم به دیار عاشقان زهرایی ؛ شلمچه .

و نگاه آنجا که به مرز گره می خورد دل هوای نینوا می کرد و لب زمزمه می کرد که : کرب و بلا ای کاش مسافرت بودم...

و بچه ها که بی خیال تر از هر چه فکر کنی در اب های فصلی دشت شلمچه ابتنی می کردند و بعد تانک سواری!... خدایا، یعنی ما راوی خوبی برای قصه ی شجاعت و ایمان یارانت هستیم تا فرزندانمان قدر بدانند ایثار ایثارگرانت را؟



شاهد ::: شنبه 90/1/20::: ساعت 8:51 عصر

   1   2   3   4   5      >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 89
بازدید دیروز: 75
کل بازدید :766463
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
مدیر وبلاگ : شاهد[596]
نویسندگان وبلاگ :
اون یکی شاهد (@)[14]


« زبانی دارم که مانند تیغ زهراگین است. با همین زبان از عظمت ملت خود که دارای مکارم بسیار است دفاع می کنم.»
 
 
 
>>لینک دوستان<<
لحظه های آبی
فصل انتظار
پیاده تا عرش
کلبه
بندیر
جبهه وبلاگی غدیر
جامانده
اس ام اس های مثبت
سلمان علی ع
یادداشت های شخصی محسن مقدس زاده
مهربان
سامع سوم
نی نی شاهد
گل آفتابگردون
پا توی کفش شهدا
دریای دل
میم.صاد
سیمرغ
دفاع مقدس
به وبلاگ بر بچون دزفیل(دزفول) خوش اومهِ
یک نفس عمیــــــــــق
طوبای محبت
مهربانی
خاکریز ولایت
هیئت فاطمیون شهرضا
یک جرعه آسمان
عشق نامه
تربت دل
غزه در فلسطین
آنتی التقاط
نگاهم برای تو
حاج آقا مسئلةٌ
حقیقت بهائیت
از این دست
خواهر خورشید
دیسون
نیروی امنیتی
پـــــــــلاک
دکتر علیرضا مخبردزفولی
ناصیران
منم سلام
هنر آشپزی
تمهید سبز
کِلکِ بی کلک
خاک
خاکریز مقاومت دزفول
رحمت خدا
ارمینه
تا اقیانوس(میثم خالدیان)
یاد شهدای اندیمشک
اهدنا الصراط المستقیم
شاعرانه(عبدالرحیم سعیدی راد)
از 57
موجی
ملامحمد علی جولای دزفولی
بانک اشعارعاشورایی(سعیدی راد)
حروف سیاسی
وسعت دل
بُنگروز(پرموز)
ناگهان ترین
سبوحا- حاج اقا جلیلی
کیستی ما(یامین پور)
خورشید عالم تاب
یادداشتهای یک خبر نگار
سراب طنز
مرکز عاشورا دزفول
چوب خدا
راه 57
پایگاه وبلاگ نویسان ارزشی
مسجد حضرت ابوالفضل(ع) اهواز
بچه های مسجد نجفیه دزفول
فاتحان دز
حسین سنگری
الف دزفول
التیام ( شعرهای مستعان)
گروه فعالان مجازی نخیل
بسیجیان پایگاه شهید سیادت
یاد شهیدان و رزمندگان اندیمشک
لبیک یا امام
شهید روح ا...سوزنگر
یک طلبه
پاورقی
خاطراتی شیرین از یک زندگی مشترک
باشگاه خبرنگاران-ویژه نامه شهادت حضرا زهرا(س)
عطار نــــــــــــامه
زن،بصیرت،عفاف و حجاب
نرمافزار مدیریت اطلاعات شهدا(ایثار)
کلیـــــد
میثاق(مسجدامام حسن عسکری دزفول)
خاطرات شهدا
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<