• وبلاگ : شاهد
  • يادداشت : عجب اراده اي...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام

    وبلاگ زيبايي داريد بهتون تبريك ميگم

    يه سر به ما بزنيد شما هم دعوتيد

    به چي وقتي تشريف اوردين ميفهمين

    ياحسين

    اين خاطره رو از زبان دكتر شنيده بودم. شما هم حق مطلب رو زيبا ادا كرديد..

    سلام خسته نباشي

    جالب بود ولي من اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه اون پرستار خواهرشه...

    البته كه از اين صحنه ها زياد بود تو جبهه و جنگ