سلام
بغض که مي آيد تا به پشت پلک هايم را داغ مي کند.......وقتي که نفس هايم بند مي شود دست و پاي خودم را گم مي کنم........نميدانم چه بگويم....ميخواهم آرام زير لب تو را فرياد بزنم ولي.....ولي مي ترسم....نکند حالا که دست و پايم گم شده.....زبانم را هم گم کنم...........انوقت نام تو چه مي شود.....نه...نه خدا نکند من زبانم را مي خواهم..........فقط مي ترسم وقتي که ميخواهم زير لب تو را بخوانم صدايم را گم کنم....انوقت نميدانم دارم نجوا ميکنم.....يا دارم فرياد مي کشم.......
وقتي ديدي دست و پايم را گم کرده ام خودت مراقبم باش....آخر نميخواهم نامت را که مي برم نامحرمي بشنود..............ميفهمي؟...............هيـــــــــــــــس.....در گوشم بگو ......
سلام خدمت شما دوست عزيز خييلي قشنگ بود
مخصوصا اين قسمتش
اين روزها خيال کوههاي زرد شمال با آن لايه هاي قرمز پر برگ پاييزيشان، فتح مي کند قله هاي احساسم را .....