پيام
+
رزمنده ي زخمي نيمه جوني رو که تو بدنش مونده بود ، يه جا جمع کرد و يکي از پرستارها رو صدا کرد: بيا اينجا! بيا پيشم!. و پرستار آروم و موقر خودش رو به جوون رسوند.
- : چي شده؟
- : سرم رو بزار روي پات!
و پرستار آروم سر بسيجي رو بلند کرد و روي پاهاش گذاشت. جوون سرش رو بلند کرد . نگاهش به نگاه دختر گره خورده بود.
- : برام شعر بخون!

☆نرگس☆
91/5/16
*شاهد*
و دختر درحالي که آروم به ابروها و پيشوني جوون دست مي کشيد شروع کرد:
مکن کاري که بر پا سنگت ايو / جهان با اين فراخي تنگت آيو/
چو فردا نامه خوانان نامه خوانند / تو را از نامه خواندن ننگت آيو...
بقيه رزمنده ها که شاهد اين صحنه بودن خيلي خوششون نيومده بود. يعني چي؟! اين جوون چرا اين جوري مي کنه؟ دختره رو بگو! اون ديگه چرا قبول کرد؟ مثلا اومدن جبهه!
*شاهد*
دختر هنوز داشت شعر ميخوند که جوون آرووم چشمهاش رو بست ...
پرستار سر جوون رو که حالا ديگه شهيد شده بود از روي دامنش بلند کرد و خيلي ارووم رو زمين گذاشت . سريع بلند شد و خودش رو به بقيه زخمي ها رسوند. و ما همچنان نگاه مي کرديم.
بعدا فهميديم که اون جوون برادرش بوده!!
*شاهد*
*اقتباس شاهد از خاطره گويي دکتر محمدرضا سنگري*
كشتي نجات ما
واقعا بعضيا چه صبري دارند...دختره چه صبري داشته..
*شاهد*
انگار بعضي ها بيشتر از بقيه خليفه الله ند...
*-عشق الهي*
:(
*شاهد*
:(
*روشنا نوروزي*
سلام.بعضيها اسطوره صبراند...
*شاهد*
صبورتر از ايوب...