شبیه حرفهای من،
ستون خانه ی تو بود
که در هجوم موشکی
خموش و بی کس و غیور،
نمرده و شهید شد.
و من شنیده ام
که سقف خانه ای
به روی خانه ای دگر
شبی سقوط کرده بود
و کودک از غریو انفجار
به پشت بام خانه ای
_ دو کوچه بعد_
پرت شد.
ولمس کرده ام
حس ترس و زندگی
درون سنگری
که در حیاط خانه مان
به جای لاله های واژگون باغچه
سر بلند کرده بود
و لحظه های انتظار سخت یک صدا:
« وضعیت سفید»
و هشت سال پر تپش
و هشت سال بی امید
وهشت...
منی که در تمام کودکی
رفیق من
پوکه و فشنگ بود
و چتر کوچک منوری
پر بها ترین هدیّه ام،
به من نگو که شعر تو
چرا
همیشه بوی مرگ میدهد...
شعر از : شاهد