همه جای بیمارستان صحرایی پر شده بود از زخمی های جنگ. در واقع تمام نیروهایی که تونسته بودن به سختی از پل عبور کنن اونجا جمع بودن . چندتا دختر پرستار مشغول رسیدگی به زخمی ها بودن.
گوشه ی بیمارستان یه جوون رزمنده که داشت از فرط خونریزی از حال می رفت توجه بقیه رو به خودش جلب کرده بود. آدم حس می کرد که کم کم داره پرواز می کنه. نیمه جونی رو که تو بدنش مونده بود ، یه جا جمع کرد و یکی از پرستارها رو صدا کرد: بیا اینجا! بیا پیشم!. و پرستار آروم و موقر خودش رو به جوون رسوند.
- : چی شده؟
- : سرم رو بزار روی پات!
و پرستار آروم سر بسیجی رو بلند کرد و روی پاهاش گذاشت. جوون سرش رو بلند کرد . نگاهش به نگاه دختر گره خورده بود.
- : برام شعر بخون!
و دختر درحالی که آروم به ابروها و پیشونی جوون دست می کشید شروع کرد:
مکن کاری که بر پا سنگت ایو جهان با این فراخی تنگت آیو
چو فردا نامه خوانان نامه خوانند تو را از نامه خواندن ننگت آیو
بقیه رزمنده ها که شاهد این صحنه بودن خیلی خوششون نیومده بود. یعنی چی؟! این جوون چرا این جوری می کنه؟ دختره رو بگو! اون دیگه چرا قبول کرد؟ مثلا اومدن جبهه!
دختر هنوز داشت شعر میخوند که جوون آرووم چشمهاش رو بست ...
پرستار سر جوون رو که حالا دیگه شهید شده بود از روی دامنش بلند کرد و خیلی ارووم رو زمین گذاشت . سریع بلند شد و خودش رو به بقیه زخمی ها رسوند. و ما همچنان نگاه می کردیم.
پ ن1 : این نوشته ، برگردون نسبتا ادبی خاطره ای از دکتر محمدرضا سنگری بود.
پ ن 2: آنان که رفتند کاری حسینی کردند. انان که مانده اند باید کاری زینبی کنند ، وگرنه یزیدی اند. فقط همین...