یکی بود یکی نبود. یکی بود که خیلی دوسش داشتم. چند وقتی بود که از هم دور بودیم . رفته بود قم...
بعد از مدتی که اومد ، دیدم زمزمه هاش عوض شده.مدام دم میگریه : من گدای رو سیاه حضرت معصومه ام...
یه روز دیدم داره داد می زنه و می خونه : توی خیابون ارم یا توی بین الحرمین گدایی فرقی نداره حسین و دختر حسین. گفت : قشنگ تر از این هم شعری هست؟ خندیدم و گفتم : ای وطن فروش، به این زودی قمی شدی رفت؟!! داری حس نئونازیستیم رو فعال می کنی ها!! خیلی جدی گفت: بابا ول کن تو ام! اونجا یه چیز دیگه ست.
روز اولی که رفت قم ، مامانش همراهش بود. مامان موقع خداحافظی ضریح حضرت معصومه رو بغل کرد و گفت : در حق پسرم مادری کن!
خیلی وقتا که بهش زنگ می زدم ، حتی نصف شبا خونه نبود. میگفت رفته بودم حرم درس بخونم. می خندیدم و می گفتم : ای کلک ! مگه تو حرم هم میشه درس خوند!!!
... و درست یک سال و چهار ماه و دوازده روز پیش بود که تو تنهایی قم پر کشید. نمی دونم چی شد.همه میگن حکمتی داره ولی من نمی تونم حکمتش رو درک کنم یعنی هرجوری که نگاه می کنم بودنش خیلی بیشتر از نبودنش واسه همه مفید بود تنها چیزی که می تونم بگم فقط یه آرزوه . آرزوی اینکه حضرت معصومه خودش یه جوری _ نمی دونم چه جوری حتما خودش بهتر می دونه_ دلم رو اروم کنه . اصلا حسی رو که الان دارم دوست ندارم. دوست دارم مثل گذشته وقتی نام معصومه رو میشنوم بازهم به یاد معصومیت و کرامتش بیافتم نه چیز دیگه . میدونم که من رو خوب درک می کنه آخه اون هم یه خواهر بود...