کوهنورد تو تاریکی شب تنها و بیهمرا از بلندای کوه سقوط کرد...
نیمه راه سقوط طنابش به سنگی گیر کرد ...
محکم طناب رو چسبید...
در دلش غوغا شد : بیم وامید!
خدایا ! تو رو به بزرگیت قسم میدم من رو نجات بده! هیچ کس رو جز خودت ندارم ! هر چی بگی قبوله ...
و صدایی شنید...
_ به من اعتماد داری؟
_ آره! من به تو ایمان دارم.
_ پس اگه به من اعتماد داری طناب رو ول کن.
و کوهنورد ترسیده از مرگ و تاریکی شب طناب را محکمتر چسبید. تنها پناهش بود. نمیخواست از دستش دهد...
....
و صبح مأموران گشت کوه جسدی را دیدند یخ زده ، آویخته به طنابی محکم در فاصله یک متری از زمین. فقط یک متر!!!
خدایا ایمانی ده که جز تو تکیه گاهی نخواهیم . آمین