زمستون سال 70 یا 71 بود، شبها به اموال عمومی خسارتهایی وارد میشد و از طرفی دزدی و اعتیاد و ناامنی های اراذل و اوباش هم تو حوزه ما زیاد شده بود.
چندین شبانه روز بود که تو بسیج تا صبح گشت بودیم، تو این چند روز هم کشفیات زیادی داشتیم. این وضع ادامه داشت تا کشفیات ما تقریبا به صفر رسید و امنیت بگی نگی برقرار.
صبح ها که دبیرستان می رفتم زنگ اول یه خورده خواب آلود بودم. میز اول می نشستم و به همین خاطر تو دید معلما بودم و نمی تونستم زیادی در برم! اون روز هم قبل از اینکه معلم بیاد سرکلاس سرم رو رو میز گذاشته بودم و استراحت می کردم، آقای ناظم با خشونت وارد کلاس شد ، گفت هرکی موهاش بیاد تو دستم 5 نمره از انضباطش کم می کنم. از بدبیاری ما، موهامون اومد تو دستشون ، و دوباره سرم رو گذاشتنم سر میز،
تو یه کلاس 35 نفری ، 25 اسم نوشته شد، همین که اقای ناظم از کلاس رفت بیرون بچه ها همه باهم هــــو کشیدند، پس از چند ثانیه دیدم یکی رو شونم می زنه سرم که بلند کردم،آقای ناظم بود. سیلی خیلی محکمی خورد تو گوشم سرم یه وری شد که سیلی دومی خورد تو صورتم تا اومدم به خودم بیام یقه ام رو گرفت و با لگد از کلاس پرتم کرد بیرون . نگاه پشت سرم کردم دیدم مثل دیونه ها دنبالم کرده که بزندم!
فرارکردم در اتاق مدیر دبیرستان، رفتم داخل گریه ام گرفته بود دیدم شکایت روباه رو پیش شغال اوردم(ببخشید که این مثل رو می زنم در مثل هیچ ...)آخه اونا از وضعیت من تو بسیج خبر داشتند! سرم رو گذاشتم پایین و از مدرسه اومدم بیرون!
مادر که وضعیت غیر عادی من رو دیده بود گفت : براچی اومدی خونه؟ گفتم: کلاس نداشتیم تعطیلمون کردند. اما مادر که باورش نشده بود.خیلی اصرار کرد چی شده من هم جواب سربالا می دادم.
شب دوباره بعد از کلاس عقیدتی رفتیم گشت . درِ خونه های آقای ناظم وآقای مدیر در دو محل جداگانه یه مکثی کردم چراغهاشون همه خاموش بود معلوم بود با خانواده همه راحت خوابیدن!
هیچ موقع بهشون نگفتم و از اینکه نمی دونستن که شبها من و بسیجی های پایگاهمون از خونه هاشون محافظت می کنیم افتخار می کردم و می کنم. و اگه صدبار دیگه هم منو کتک می زدند و اذیتم می کردن هیچ موقع از آرمانم دست بر نمی داشتم.می دونین یه خورده ! البته یه خورده خیلی کم !(جدی میگم) تفکراتشون به طاغوتیا می خورد.
فردا صبح که پدر هم از اوضاع دیروز بو برده بود دیرتر رفت سرکار و منتظر موند تا من برم مدرسه، دید که من راحت خوابیدم و بلند نمی شم. گفت: چی شده؟ گفتم: من دیگه مدرسه نمی رم، نمی خوام برم، ترک تحصیل می کنم .
البته چند دقیقه بعد لباسهام تنم بود دم در منتظر بابا تا باهم بریم مدرسه . یه خورده دیر شده بود بچه ها سر صف بودند . رفتم داخل مدرسه ناظم رو صدا کردم گفتم: بابام دم در مدرسه کارت داره!! بابام هم آخرش بود نه! ناظم از قبل از انقلاب بابام رو میشناخت و بابام هم اونو! همدیگر رو که دیدند ناظم با شیطنت خاصی بابام رو بغل کرد چنان روبوسی کردند که نگو . من که در همون حالت دوست داشتم سر ناظم رو بکنم !! ناظم با یه اشاره به من گفت تو برو سر صف! ما هم رفتیم داخل اما بازهم ناظم اسم منو جزو دیر کرد جهت کم کردن از نمره انظباط نوشت!!!
بعدا به بابام گفتم: چی شد؟ گفت ، گفته:
حاجی دیگه اینجوریه دیگه ! بچه ها سرورصدا کردند، پسرتون میز اول بود، دم دستم بود تنبیهش کردم تا بقیه ساکت بشن!!!!!(البته معذرت خواهی هم نکرده بود)
با این حال برای همیشه بگفته ی امام عزیزمون(ره) : در این دنیا افتخار من اینست که خود بسیجیم.
التماس دعا
پ ن: مدیر و ناظم از قبل خیلی تلاش می کردن که بسیج رو کنار بگذارم راههای مختلفی هم رفتند و از دست من عصبانی بودن به همین خاطر چندین جلسه خصوصی بامن حرف زدن و شکایتشون پیش خانواده هم رسید و با این کارشون فکر کردن از من زهرچشم گرفتن و منتظر عکس العمل از من بودن، که البته بعدش هیچ اتفاقی نیافتاد!!