آخرین روز نمایشگاه بود. نمایشگاه یاد لالهها. از همون نمایشگاههایی که توی هفته دفاع مقدس زیاد پیدا می شه. همونهایی که با اینکه خیلی براشون زحمت کشیده میشه اما هر سال کمرنگتر و بیروحتر از سال پیشن!
یه نمایشگاه پر از عکس شهید. پر از وسایل جنگی و البته در کمال سکوت و آرامش! مطمئنم بهشون گفته بودن نباید صدای نوارتون از داخل نماشگاه بیرون بره. خوب ممکنه یکی مریض داشته باشه. نباید مزاحم خلق الله شد. هر کی میخواد نوحه گوش بده بیاد همینجا تو نمایشگاه. این جا مکان عمومیه باید فکر آسایش مردم هم بود!
آره میگفتم؛ یه نمایشگاه کنار یه رودخونه. رودخونهای که آروم و زلال ازون جا رد میشد و انگار که بیتوجه به شلوغیه دور و برش و مردمی که واسه دیدنش اومده بودن ، داشت به دوستای خوب قدیمیش ، همون بچه بسیجیهای پاک زمون جنگ فکر میکرد و خاطراتش رو از ذهن میگذروند...
چند متر اون طرفتر ـ فکر کنم فقط صد مترـ پیست اسکیت بچهها بود.
بعد از دیدن نمایشگاه رفتیم اونجا....
آیندهسازان ما همگام با صدای دلنشین! ترانههای نسبتا مجاز داخلی که از بلندگو پخش میشد داشتن اسکیت میکردن و واسم خیلی جالب بود که این صدا اصلا مزاحم مردم نمیشد!!!
داشتم قدم میزدم و فکر میکردم. که یه هو شنیدن یه آهنگ آشنا طومار افکارم رو پاره که چه عرض کنم رشته رشته کرد!:
خوشکلا باید برقصن، خوشکلا باید ...
اول فکر کردم آخر سیدی بوده و از دستشون در رفته ولی چهره راضی حاضرین و لبخند موزیانه مسئول پیست چیز دیگهای میگفت...
خیلی عصبانی شدم.
تمام اتلمتلهام به ذهنم هجوم آورده بودن و یکی مدام تو ذهنم فریاد میزد که: بعد از شهدا چه کردید؟
به سرعت جت خودم رو رسوندم به کیوسک مسئول پیست. کلی باخودم کلنجار رفتم که با عصبانیت باهاش حرف نزنم چون میدونستم اون وقته که همه کار اون رو فراموش کنن و پاچه من رو بچسبن که ؛ آره ! شماها همتون همینید؛ با هرچی شادیه مخالفید؛ میخواید تموم دنیا روضه بخونن؛ با همین آخوند بازیاتون دنیا رو خوردید و هزار جور با ربط و بیربط دیگه...
فقط تونستم بهش بگم: پشت سرتون نمایشگاه شهداست. لااقل کمش کنید!
.............
................؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟