محمد علی عزیز امر کردن از عاشوراییان بنویسم. انشاء الله که بتونم....
هر کی مطالب شاهد رو خونده باشه می دونه که از میون حاضرین عاشورای 61 هجری عباس واسه من چیز دیگه ایه. عباسی که از نگاه من همان زهراست . اینکه تو اون دوبیتی حضرت عباس رو با نام یاس خطاب کردم و گفتم: الهی آب بی مادر بماند که یاس از دیدن او شرمگین بود. نه از ضرورت شعری که از ضرورت حسی بود. واسه من شنیدن اسم عباس همون حسی رو به دنبال داره که بردن نام مادرش زهرا. بله مادرش! من می گم همون وقتی که زهرا به بالین عباسش اومد تموم فاصله ها از بین رفت و عباس و یاس علی یکی شدن. یا یاس...
اما این بار می خوام از عبدالله بگم. عبدالله کوچیکی که فدایی عمو شد. وقتی داستان عبدالله رو می شنوم یاد اون روزهایی می افتم که خیل عاشقان امام خمینی جلو در بیمارستان صف کشیده بودن تا قلبشون رو به امامشون هدیه بدن و من با اون ذهن کودکانه خودم کلنجار می رفتم که اهداء یعنی چی ؟ یعنی می خوان قلبشون رو کادو کنن؟ مگه جشن تولد امامه؟! اصلا پیوند یعنی چی؟
آره ! عبدالله . همون کوچولوی 10 – 11 ساله ای که یاد گار حسن بود و حسین دستش رو تو دست عمه گذاشت و گفت :مواظبش باش.اما...
اما مگه میشه ؟ گنجشک کوچولوی ما بندی عشق امامشه. و یک آن نگاه جستجوگر و نگران زینب عبدالله رو تا گودال قتلگاه بدرقه کرد...
و شمر خنجر به دست بالای سر خورشید بود که عبدالله خودش رو روی سینه عمو انداخت تا شاید شمر یادش بیاید که انسان است. اما نه او از فرزندان قابیل است و ارثیه پدر با اوست.
خنجر پایین اومد و خون دستهای کوچک عبدالله به آسمان پرید. نمی دونم اون لحظه حسین چه حسی داشت...
دیروز تلوزیون تصاویر غزه رو نشون می داد . تو دلم گفتم ای کاش آقا دستور حمله می داد و بعد پیش خودم گفتم : اگه حکم جهاد اومد من می رم؟؟؟؟؟ فعلا که دلم و عقلم جواب مثبت دادن خدا کنه اگه یه روز پاش بیافته باز هم همین جواب رو بدن. خدا کنه...