روی صندلی کمی جا به جا شد، دستهاش هنوز خیس بود و دکمه های صفحه کلیدش نمناک می شد اما تند تند تایپ می کرد و انگار نه انگار که کسی قراره اون نوشته ها رو بخونه هر چی تو دلش بود ریخت رو صفحه کلید ...
چند روز پیش که داشت واسه خرید عید توی بازار شلوغ و پر سروصدا قدم می زد صدای آشنای سلطان قلبها ناخوداگاه لبخند روی لبهاش نشوند و سراسیمه به دنبال منبع صدا گشت و ... یه مرد جوون اکاردئون زن همراه با زنی که بچه کوچیکش رو به کمر بسته بود و کاسه ی گدایی ش رو به طرف مردم دراز می کرد... یه لحظه خشکش زد . خدایا ، یعنی اینها حقشون اینه که ... گریه ش گرفت و بی خیال مردم دورو برش اشک ریخت ...
انتخابات بود رای داد و رفت سروقت ادامه خرید عید و مدام فکر می کرد آیا اونهایی که انتخاب می شن هم به فکر مرد اکاردئون زن هستن؟ اصلا یادشون هست که عدالت یعنی چی؟
امسال دومین سالی بود که نرفت لاله بچینه . خدا لاله ش رو چیده بود و هر چند این چندمین لاله ای بود که خدا واسه خودش می چید اما اون دیگه طاقتش رو نداشت آ خه حالا بگو لاله رو بچینه وقتی کسی نیست که رو مزار شهدا بزاردش چه فایده ای داره. این دومین سالیه که ...
خدا امسال سال خوبی باشه و خدایی تر بشم... این جمله رو که تایپ میکرد مدام تو ذهنش دنبال گناهی میگشت که باعث شده انقدر خودش رو از خدا دور بدونه و همین طور داره می گرده...
آن روز که تو بیایی نو روز خواهد بود حتی اگر شب باشد....
یا مهدی