امروز دلم هوائیست. آرام نمیگیرد. بغض امانم را بریده. هجوم خاطرات، ذهنم را به مسلخ کشانده. نمیدانم چه مینویسم. این من نیستم که فرمان میدهم. من فقط عریضه نویسم! حرکت تند انگشتانم را بر عرصه سیاه صفحه پر کلید رایانه ام میبینم، اما این من نیستم که مینویسد.
گاه وحشت میکنم. راستی در دلم چه میگذرد؟ قرار است کدامین راز با انگشتان من فاش گردد؟ خدایا کمکم کن!
اول قرار بود از گنبد طلایی و آشنای مشهد بگویم. اما...
اشک امانم را بریده. ببخش اگر نگاشته هایم ترند...
هنوز زود بود. هنوز میخواستمش . من که هنوز سیر ندیده بودمش!
میدانم دعای خودش بود. میدانم از فاطمه(س) خواسته بود هرگاه سر سوزنی ازو راضی شد او را ببرد اما...
اما پس من چه؟ هیچ فکر نکرد دلتنگی بی او را چه کنم؟ هیچ فکر نکرد دنیای بی او چقدر تنگ است؟
میخواستم از مشهد بگویم اما بی او خاطرات مشهد را چه کنم؟
شال سبز محرم را خواست، به او دادم ، قرار بود به هیچ کس ندهد. سر قولش ماند ...
حالا هر وقت بخواهم میتوانم شال را بردارم.از چشمش افتاد . شال را میخواهد چه کند. حسین(ع) پیش اوست...
شما میتوانید نخوانید . دلتان میگیرد. شما که او را نمیشناختید!
رمضان امسال ، شب احیا، دنبال صدایش نمیگردم، او دیگر دعا نمیخواند...
....
من باید دعا بخوانم....