ترن شروع به حرکت کرده بود. مثل همیشه مملو از آدمهای مختلف از چهره ها و لهجه ها و سنین مختلف بود: دختر ، پسر ، زن ، مرد و پیر و جوون...
اما در میون همه این آدمها یه پیرمرد با پسرش که تقریبا سی ساله به نظر می رسید جلب توجه می کردن.
پسر با اشتیاق به منظره های بیرون پنجره چشم دوخته بود و مدام بالا و پایین می پرید و می گفت : وااای ! پدر اینجا رو ببین چقدر قشنگه! چه منظره زیبایی ! واااااااااای اون درخت رو ببین چه سبزه!
مردم با تعجب بهش نگاه می کردن و خیلی ها هم با کنایه بهش چیزی می گفتن و مسخره اش می کردن.
مردی که معلوم بود تازه ازدواج کرده زیر گوش همسرش گفت:(این مرده انگاری یه تخته اش کمه ها! آخه یه درخت سبز انقدر خوشحالی داره؟ ) و بعد هردوتا شون زدن زیر خنده.
مرد پیر سرش رو پایین انداخته بود و وانمود می کرد صداشون رو نشنیده!
ناگهان بارون گرفت...
و پسر دوباره با هیجان داد زد : وااااااااااااای پدر اینجا رو ببین داره بارون میاد ! چقدر قشنگه!
و مرد تازه داماد که از ریختن قطرات بارون رو لباس تازه اش عصبانی شده بود : فریاد زد: چه خبرته ؟ پنجره رو ببند. مگه تا حالا بارون ندیدی ؟ مرد گنده! آقا انگار پسرت احتیاج به دکتر داره ببرش تیمارستان! مگه بارون ندیده ست؟
پیر مرد سرش رو پاین انداخت و آروم گفت: آره ندیده! پسرم مادرزادی نابینا بود. همین یه هفته پیش با عمل جراحی بیناییش رو به دست اورد و الان هم داریم از بیمارستان برمی گردیم. اینها اولین مناظری هستن که پسرم می بینه!!!!
نتیجه بمونه پای خودتون....
مترجم : شاهد منبع : ایمیل انگلیسی یکی از دوستان خارجیم!
پ ن: می گن چرا نظرات رو پیش فرض خصوصی کردی؟ می گم خب دیگه!!!