خونمون یه جایی بود پر از درخت، پر از گل، پر از حیوونای جورواجور.ساعتها کنار حیاط می نشستم و رد شدن باد از میون سبزی خوردن ها و توتفرنگی های باغچه رو تماشا می کردم. شکوفه های زردآلو تموم حیاط رو پر می کرد و عطر بهار نارنج آدم رو دیوونه می کرد. تازه این بهرش بود ! پاییز با اون همه برگهای زرد و قرمز و قهوه ای که هرچی جارو می کردی تموم نمی شد و درختای سروی که بدون توجه به فصل همیشه سبز و بلند و استوار ، اون بالا ، تو باد می رقصیدن و آواز قشنگ پرنده ها که بهار و تابستون و پاییز و زمستون سرشون نمی شد ، یه بهشت واقعی درست کرده بود واین میون جمعه ها، عشق من بود! یه روز تعطیل واسه شعر گفتن و نقاشی کشیدن ، کنار حوض آبی حیاط. ولی...
ولی بازم غروب که می شد ، چه کنم چه کنم های من از راه می رسید: « مامان حوصله م سر رفته ، چی کار کنم ؟!» و مامان بی چاره هزار و یک کار مختلف ، از درس و کنکور گرفته تا بازی و تلوزیون و ... برام ردیف می کرد و باز اما....! تموم اون زیبایی های حیاط واسم حوصله بر می شد و انگار نه انگارتا همین چند دقیق قبل داشتم از بهشتی که دوروبرم بود لذت می بردم.
و بعد وقتی صدای دعای سمات تلوزیون رو می شنیدم تازه می فهمیدم که دل جای دیگه ست! تازه یادم می اومد که بازم یه جمعه ی دیگه غروب شده و اما اون...
خدایا ، ای کاش از صبح یادش بودم! ای کاش همیشه یادش بودم ! ای کاش نمی ذاشتم تا خودش یادم بیاره که به یادش باشم! خدایا ، ای کاش...
ای کاش....
و هزار ای کاش دیگه...
اللهم عجل لولیک الفرج