توی شلوغی غروب بازار نادری دنبال یه میوه ارزون می گشتیم که پسرک توجهم رو جلب کرد کنار بساط گوجه هاش رو زمین نشسته بود و زانوهاش تو بغلش بود پرسیدم: گوجه چند؟ همونطور که سرش پایین بود تند گفت: 3 کیلو هزار. و بعد واسه یه لحظه سر بالا کرد و اونوقت بود که چشمای قرمز از اشکش رو دیدم تموم صورتش خیس اشک بود گفتم: چرا گریه می کنی؟ جواب نداد فروشنده پشت سریش با خنده گفت: تموم فروشی رو که از صبح کرده دزدیدن!!!! و آه از نهاد من بلند شد. واقعا دلم سوخت. تنها کاری که می تونستم بکنم خریدن گوجه بود: یک و نیم بده! و با عجله انگار بهترین خبر دنیا رو شنیده باشه شروع کرد به پر کردن پلاستیک. خوشحال شدم وقتی پول رو بهش می دادم از ته قلب دعا کردم براش برکت داشته باشه.
پ ن1: آدم عجب موجود عجیبیه خدا تو قرآن میگه : برای آنکه بر آنچه از دست می دهید تاسف نخورید و برآنچه به دست می آورید شادمان نگردید! اما ما چی؟ تموم زندگیمون شده غصه خوردن واسه از دست داده ها و تو پوست نگنجیدن واسه به دست آورده ها! ای کاش بتونیم جور دیگه ای باشیم...
پ ن 2: التماس دعا دارم ببینم چی کار می کنین ها!