پیرمرد تنها زندگی می کرد. او قصد داشت تا مزرعه سیب زمینیش رو بکاره اما کار خیلی سختی بود.
تنها پسرش که می تونست به اون کمک کنه توی زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و اوضاع رو واسش گفت:
پسر عزیزم، من احساس خیلی بدی دارم چون به نظر میاد امسال نتونم مزرعه سیب زمینی رو کشت کنم . من از کنار گذاشتن کشاورزی متنفرم چون مادرت همیشه وقت کاشت رو دوست داشت.من تنهام و برای کندن و زیرورو کردن زمین خیلی پیر شدم. اگه تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل میشد. من مطمئنم که اگه تو توی زندان نبودی مزرعه سیب زمینی رو برام شخم می زدی.
دوست دار تو: پدر.
...
خیلی زود پیرمرد تلگرافی دریافت کرد:
- به خاطر خدا پدر، مزرعه رو شخم نزنید. تفنگها زیر خاک هستند!
صبح روز بعد،
دوازده مأمور FBI به همراه پلیس محلی تمام مزرعه رو زیر و رو کردند و به دقت گشتند. بدون اینکه هیچ اسلحه ای پیدا کنن!!
پیرمرد سراسیمه نامه ای به پسر نوشت و ماجرا رو تعریف کرد و ازش پرسید که حالا چی کار باید بکنه.
پسر در جواب نوشت:
پدر حالا بفرمایید و مزرعه سیب زمینیتون رو کشت کنید . این بهترین کاری بود که از اینجا می تونستم براتون انجام بدم!!!!
نتیجه اخلاقی:
مهم نیست که کجای دنیا هستید.
اگه از ته قلبتون تصمیم بگیرید که کاری رو انجام بدین حتماً اون رو انجام خواهید داد.
تفکر و عقیده مهمه نه اینکه کی هستی یا کجا زندگی می کنی.