تابوت خنده هایم بر دوش شهر خواب است...
تو خیابونهای شهر قدم می زدم که نمی دونم چی شد یاد قسمت قبلی سریال یوسف پیامبر افتادم.
یاد اون صحنه ای که زلیخا وسط زیبایی های رود نیل از ندیدن یوسف حالش بد شده بود!
و پشت سرش این بیت به ذهنم خورد:
بالای تخت یوسف کنعان نوشته اند
هر یوسفی که یوسف زهرا نمی شود!
واقعاً ای کاش منتظر یوسف زهرا بودیم . بازیگر نقش یوسف می گفت: هوس را نباید عشق معنا کرد .
ولی وقتی حتی هوس هم می تونه آدم رو انقدر بی تاب معشوق کنه ای کاش حتی هوس دیدار مهدی به سراغ ما می اومد. این طور نیست؟
از کنار نیمکت یه ایستگاه اتوبوس رد شدم. به چهره تک تک مردمی که روی او نشسته بودن نگاه کردم. چه قیافه هایی!
یکی موهاش سیخ سیخ توی هوا پخش بود،
یکی ابروهاش رو گرفته بود،
یکی مقنعه ش داشت از اونور کله ش می افتاد،
یه پسر نهایتاً 14 ساله داشت به دوستش اصرار می کرد وقتی فیلم سوپر براش میاره در خونه به هیچ کس به جز خودش تحویل نده!
هنوز درو دیوار شهر پر از تبریک عید فطره ...
ناخودآگاه یه تیکه از شعرهای گذشته م رو زبونم اومد :
حتی اگه سمانه
باباش شهید نباشه
دختر شهر شهید
باید اینجوری باشه؟!!!!
مهدی جان شرمنده ایم...
پ ن: می دونم الان خیلی هاتون میگین قیافه که ملاک نیست .ولی من می گم آدم همیشه سعی می کنه خودش رو شکل چیزایی که دوستشون داره دربیاره .
یه حاج آقایی بود میگفت: «جوون امام زمانت ریش داره خودت رو شکل اون دربیار!»