پیرزن کنار خیابون توی ماشینش نشسته بود . نیمه های شب بود که برایان ازونجا رد می شد. با خودش فکر کرد حتما مشکلی پیش اومده . شاید بتونم به این پیرزن کمک کنم. ورفت به طرفش.
پیرزن از دیدن مردی که داشت با سرعت به طرفش می اومد ترسید . : خدایا الان نیم ساعته که من اینجام ولی هیچ کس برای کمک به من نایستاده . نکنه این مرد بخواد به من آسیب بزنه؟!
برایان از چهره پیرزن ترس و وحشت رو می خوند . آروم به طرفش رفت و گفت : سلام خانم. من برایان اندرسون هستم . می تونم کمکی بهتون بکنم؟
و بعد نگاهی به ماشین انداخت . مشکل زیادی نبود فقط لاستیکش پنچر شده بود ولی خب عوض کردن لاستیک برای پیرزن خیلی سخت بود. برایان شروع به تعویض لاستیک کرد. تقریبا یک ساعت طول کشید . تمام لباسهاش کثیف شده بود و دستش آسیب دیده بود.
پیرزن خیلی آروم شیشه ماشین رو پایین آورد و نگاهی به برایان انداخت و بدون هیچ تشکری فقط گفت : چقدر باید بپردازم؟
برایان لبخندی زد و گفت : خانم ولی من برای پول این کار رو نکردم . خدا حتما یه جای دیگه به من کمک می کنه. پیرزن خیلی اصرار کرد و در آخر برایان گفت: اگه واقعا می خواید بهای کار من رو بپردازید هر وقت کسی رو دیدید که کمک می خواد به اون کمک کنید و البته به یاد من باشید.
پیرزن اتومبیل رو روشن کرد و به راهش ادامه داد. بین راه به رستوران کوچیکی رسید و تصمیم گرفت قدری استراحت کنه.
پیشخدمت جوونی به طرفش اومد و خیلی با احترام موهای خیس پیرزن رو خشک کرد و براش چای آورد. پیرزن نگاهی به پیشخدمت انداخت ، به نظر هشت ماهه باردار می اومد ولی این موضوع هیچ تأثیری روی خدمتی که به مشتریان می کرد نذاشته بود. پیرزن با خودش فکر کرد کوچولویی که توی راهه حتما خیلی خرج داره و به یاد بریان افتاد!
وقتی چایش تموم شد یه اسکناس صد دلاری توی دست پیشخدمت گذاشت و با سرعت اونجا رو ترک کرد.
پیشخدمت نگاهی به اسکناس انداخت و وقتی فهمید که یه صد دلاریه با خودش گفت حتما اشتباه شده و دنبال پیرزن دوید اما پیرزن ماشین رو روشن کرده بود و رفته بود.
پیشخدمت دوباره به اسکناس نگاه کرد و چشماش برق زد وقتی یادداشت روی اون رو خوند :تو هیچ پولی نباید به من بپردازی. این اتفاق برای من هم افتاده بود. شخصی بیرون از اینجا به من کمک کرد برای همین هم من به تو کمک کردم . اگه واقعا می خوای پرو به من برگردونی این کاریه که باید انجام بدی: اجازه نده این زنجیره محبت به تو ختم بشه!
پیشخدمت خوشحال شد و به کارش ادامه داد: تمیز کردن میزها ، شستن ظرفها ، ریختن چایی برای مسافرها و وقتی شب خسته به رخت خواب رفت تا بخوابه با خودش فکر کرد این چک رو به شوهرم می دم . دقیقا همون مقداریه که «برایان» احتیاج داشت!!!