اتل متل، رسیدن
اون صورتای کبود،
آخ! بمیرم، پس چرا
رقیه توشون نبود؟
چند شب پیش که بابا
مهمون دامنش شد
گمون کنم همون شب
وقت پریدنش شد...
زخم پاهای دختر ،
خوب نمی شه محاله
مگه چقدر جون داره
یه دختر سه ساله؟
درد کمر امون و
از دخترک می برید
یهو از حال می رفت و
دوباره زود می پرید
می خواس بابا نفهمه
حالش خیلی خرابه
میگفت: ببخشید بابا
خسته م چشام میخوابه!
گمون کنم وقتی که
بابا چشاش و دیدش
دیگه تحمل نداشت
برای خود خریدش
چه لحظه هایی داشتن
دخترک و بابا جون
با هم دیگه پریدن
خوش به حال دوتاشون...
حالا تو دشت بلا
هر گوشه ای تعزیه ست
هر گوشه ای یه نفسِ
راضیهً مرضیه ست
این گوشه مادری که
میگه فدات شم پسر
همین جا جون سپردی
عزیز دل، گل پسر!
اون گوشه تازه عروس
مجنون دامادشه
همینجا یارش پرید
آره! درست یادشه
یه خورده اون طرف تر
زنی به سر می زنه
خدا! بمیره یزید
این گل ناز منه؟
دختری گریه میکرد
سر قبر برادر
داداش جونم بلند شو
برات بمیره خواهر
یه بچّه ی کوچولو
اشکاش امون نمیده
بابایی ام پس چرا
قهره، جواب نمیده؟
دیگه نمیگم از اون
خواهر و اون برادر
همونهایی که بودن
یار دل پیامبر
من نمیگم از غم و
صورت نیلی گل
ازون همه زخمی که
می گفت برای بلبل
***
انگار همون صحنه ها
اینجا پیش چشممه
درسته من نبودم
ولی همش پیشمه
انگار همون صحنه رو
تو فکّه من میبینم
دارم به جای فکّه
تو کربلا می شینم
تو فکّه هم جوونا
تا خدا پرکشیدن
تو لحظه ی جون دادن
فاطمه رو میدیدن
تو فکّه هم هر طرف
تعزیه بر پا میشه
فقط یه دشت خاکه
ولی دلت وا میشه!
عجب حسّ عجیبی!
آدم رو می کشونه
تو عصر آهن و پول
رو خاکا می نشونه....