اتل متل بسیجی
همونکه بیقراره
از نامروتیها
هزارتا قصه داره
یه روز یه اسبی داشت و
یه سنگر قشنگی
عکس امام و قرآن
روی دوشش،تفنگی
دلش پر از غصه شد
جنگ که به آخر رسید
غصه و درد و رنجش
یکی یکی سر رسید
کبوتر عشق اون
توجماران لونه داشت
وقتی امام رو میدید
هیچ آرزویی نداشت
از وقتی که امام رفت
دلش پیش علی موند
سرود عاشقی رو
تو دشت رازقی خوند
تموم آرزوهاش
لبخند رهبرش بود
اسم آقا مثل گل
تو باغ باورش بود
تا اینکه نامردما
دوباره سر رسیدن
این بار به شکل یک دوست
به جنگ اون دویدن
یواش یواش حجاب رو
از دخترا گرفتن
اون پسرای خوب رو
از مسجدا گرفتن
میگفتن ایران اما
آمریکا رو میخواستن
نامردا از پشت سر
خنجرا رو میکاشتن
چفیههای جنگی رو
یه تیکه پارچه خوندن
به جای تکبیر ، اونا
سوت و کفو نشوندن
بسیجی رو میزدن
اون آدمای نامرد
بش میگفتن :دیوونه!
برو، به جبهه برگرد
بش میگفتن: شماها
طالب جنگ و خونید
میخواید که شادی ها رو
از دلمون برونید
بسیجی غصه میخورد
غصه دلش رو میکشت
اما بازم دردشو
به هیچ کسی نمیگفت
آخر یه روز ناله زد
دلش کتک خورده بود
آخه چشم آقا رو
گریه کنون دیده بود
آقا به فکر اون بود
چفیه به گردن انداخت
تو قلب اون بسیجی
یه شور تازه انداخت
از اون به بعد وقتیکه
بسیجی غصه داره
با یک نگاه به رهبر
خستگی در میاره
تو چشمای رهبرش
ائمه رو میبینه
از خدا خواسته هیچوقت
داغ اون و نبینه...