آخر شب ، با لباسهای خاک آلود و سرو صورت ژولیده به طرف خونه بر می گشت. از صبح درگیر نصب داربست برای برپا کردن تکیه بود.
زیر لب نوحه می خوند و کارهای فرداش رو تو ذهنش مرور می کرد.
ساعت از یک گذشته بود ... وارد خونه شد تا چشمش به درخشش ماه توی آب سرمه ای رنگ حوض افتاد یا حسینی گفت و دو زانو نشست روی لبه حوض ...
- خدایا، نمی دونم چرا این «یا حسین» به دلم ننشست! چرا امشب انقدر خسته م ؟ چرا دلم آروم نیست ؟ انگار ...انگار...
.... ای واااااااااااااای نمازم قضا شد!