می گفت در وبلاگهایتان بنویسید گردان حنظله تشنه بود... بنویسید تشنه ایستاد ... بنویسید تشنه جان داد... بنویسید تشنگی در گرمای خوزستان یعنی چه...
بهار بود و هوای مطبوع بهاری صورتم را نوازش می کرد.
اصلا مگر می شود تشنگی را نوشت؟ اصلا مگر می شود تشنگی آن روز گردان حنظله را ترسیم کرد؟
هنگ کرده بودم...
... خدایا کمکم کن!
او حرف می زد و من رمل های نرم فکه را با دستهایم زیرو رو می کردم. نه! شاید هم خودم را در رمل های نرم فکه، زیرورو میکردم!
مهندس بودن را مدتهاست که بی خیال شده ام. اما راستش را بخواهی غرورش آدم را پاگیر می کند ولی انجا در رمل های نرم فکه غرور بی معناترین حرف ممکن بود...
قبل از رسیدن به قتلگاه ، مشهد سید شهیدان اهل قلم را رد کردیم...بی خود نیست که هر چه فکر می کنم دستم به قلم نمی رود؛ من مشهد سید شهیدان اهل قلم را رد کرده ام!