چقدر می شود کریم بود بانو! سه ساله باشی و با کمر شکسته و پای برهنه روی خارهای بیابان قدم بگزاری و بعد دامنت را برای در آغوش کشیدن بابا باز کنی و بعد ...
و حالا میان کوچه پس کوچه های تنگ شهر شام, از میان مغازه های پر از عروسک های چینی رسیدم به گنبدی که تمام زبانهای دنیا را می فهمید...
چه تلاش شیرینی بود در بازوانی که عروسک ها را با اشک چشم بدرقه می کردند تا در هوا بال بگشایند و برسند به ضریحت...
و هر عروسکی پیغامبر لبیک یا حسین دل عاشقی ست که به سوی تو می آید...
چه اسمانی بود و چه اشنا نشستن در حریم سپیدت... انگار سالهاست که اینجا رو می شناسم... انگار اصلا اینجا متولد شده ام...
این عرض ارادت شاهد رو بخونید: اتل متل رسیدن...