سلام ببخشید که چند روزی نبودم . قسمت شد و بی وجود لیاقت، همراه بلاگ تا پلاکی ها مهمون دیار شهدا شدیم...
روز اول از ساعت ده صبح تو ایستگاه راه آهن اندیمشک منتظر بقیه بچه بودیم که با قطار می اومدن و فکر کنم قطارشون یه دو ساعتی تاخیر داشت. بالاخره اومدن و سوار بر اتوبوس و پیش به سوی دوکوهه سفرمون اغاز شد...
و دوکوهه... آنجا که ساختمان های ساده و تیر خورده اش مرا به یاد برج های پر زرق و برق شهرهایمان می اندازد و زیر لب می گویم : شهدا چه خوب شد که نیستید و در هوای این روزهای ما تنفس نمی کنید.اینجا بیش از هر جا سادگی را مهمان دلم می کند
بعد از نماز ظهر رفتیم سد کرخه و یه کم استراحت ... واقعا دستشون درد نکنه این بچه های خادم الشهدا... خیلی فضای زیبا و دلنشینی آماده کرده بودن و اون برخورد مهربون و با اخلاقشون هم که دیگه آخرش بود. اجرشون با خود شهدا
و بعد شرهانی... خدای من عجب جایی بود! و راوی که میان شیار و در کنار مقتل شهید گمنامی ایستاده بود و تکیه داده بود بر لبه ی دیوار شیار و نگاهش که می کردم حس یکی شدنش با خاک شرهانی کار سختی نبود... می گفت از شرهانی و شهدای گمنامش و ارادتشان به امام و رسید به انجا که ما بودیم و امام سید علی در خطبه های نماز جمعه اشک ریخت و شرم سرتاپایم را سوخت و "آخ" از درونم زبانه کشید...
شب رو سد کرخه موندیم و فردا صبح به بازدید تاج شد رفتیم و بعد فکه... قصه پر غصه ی فکه به نرمی و روانی رملهای ش تا ابد در گوش جان جهان جاری ست...
نماز ظهر در مقتل شهدای پردان حنظله و تشنگی و آفتاب ...اینجا کربلاست...
طلائیه ، سه راهی شهادت و باز هم شهدای گمنام ... ایستگاه فرهنگی کودکان بادکنکی دادند به نی نی شاهد و بازی کودکانه اش و پرواز بادکنک دیدنی بود تا آنجا که بادکنک میهمان سیم های خاردار شد و ... اشک های کودک و پاهای برهنه و خارهای کف پایش مرا برد تا عصر عاشورا ... یا رقیه ادرکنی...
هنوز ده دقیقه ای از طلائیه دور نشده بودیم که دخترم دستشویی نیاز شد! گفتم برو به عمو راننده بگو هر جا جای مناسبی بود نگه داره و گفت و نزدیک اولین ایستگاه شرکت نفت اتوبوس متوقف شد بردمش دستشویی ایستگاه و دوباره حرکت ... هنوز چند ثانیه دور نشده بودیم که اتبوس تسمه پاره کرد و من موندم تو کار خدا که اگه ما برای دستشویی ایست نکرده بودیم و در همون سرعت بالای اتوبوس تسمه پاره می شد الان ما کجا بودیم؟!!! وهمین فکر وقتی به زبانم جاری شد بهانه ای شد در دست نی نی شاهد که تا آخر سفر پز بده و بگه من همه تون رو نجات دادم بهم احترام بزارید!!!!!!!
خرابی اتوبوس دو ساعت طول کشید و این میون خنده ها و شیطون بازی های ما ماجراها داشت ... و بالاخره هم اتوبوس درست نشد و مجبور شدیم با خبر بدیم اون یکی اتوبوس برگرده و ما را ببره و ...