... و پاسگاه زید... خسته و گشنه و داغ! رسیدیم اونجا و مستقیم رفتیم توی کپری که انگار نماز خونه بود و سریع تر از هر چی فکر کنی غذاها پخش شد و خورده شد! غذایی که می گفتن قورمه سبزیه اما من تنها مزه ی پلاستیک ظرف یک بار مصرف به دهنم می رسید!
تا غذا تموم شد گفتن آقا یمجاهد گفت نیم ساعت دیگه حرکته بقیه رو خبر کنید و من هم که فکر می کردم علی آباد دهیه! سریع رفتم توی یادمان و با عجله هر کی رو دیدم گفتم پاشید می خوایم بریم ...که... اولین باری بود که فضای یک یادمان این طور مسحورم می کرد... آروم خارج شدم و به سر دری که لحظاتی پیش بی اعتنا ازش رد شده بودم نگاهی انداختم: یادمان شهدای عملیات رمضان...
رمضان ؛ عملیات مظلومی که گمنامی شهداش دل ادم رو آتیش می زنه...شهدایی که تا آون روز خیلی به مظلومیتشون فکر کرده بودم اما حس غریب غریبی چیز دیگه ای بود...
نیم ساعت دیگه شد چندین ساعت و شب شد و غروب است و ماه است و من! ...
و اتوبوس همچنان خراب...
دست مان را به دامان اهل بیت زدیم و توسل مهمان لبهای خسته مان شد و قسم دادیم شهدا را تا شفیع مان باشند و آمرزیده از دیار گمنامیشان به شهرها برگردیم...
شب را در پادگان دژ خرمشهر خوابیدیم و صبح فردا راهی شدیم به دیار عاشقان زهرایی ؛ شلمچه .
و نگاه آنجا که به مرز گره می خورد دل هوای نینوا می کرد و لب زمزمه می کرد که : کرب و بلا ای کاش مسافرت بودم...
و بچه ها که بی خیال تر از هر چه فکر کنی در اب های فصلی دشت شلمچه ابتنی می کردند و بعد تانک سواری!... خدایا، یعنی ما راوی خوبی برای قصه ی شجاعت و ایمان یارانت هستیم تا فرزندانمان قدر بدانند ایثار ایثارگرانت را؟