دلم گرفته . ای کاش می دانستم برای چه! خیلی وقتها این طور می شوم و هنوز اما علتش رو نفهمیده ام...
سنگینی بغض را در گلویم حس می کنم و گرمی پیشانیم نشان از داغی دلم دارد...
ای کاش شعر به دادم برسد!
راستی ! گرمی پیشانی من چقدر کمتر از گرمی پهلوی اشنا با میخ گداخته ست؟
اصلا چطور رو دارم این روزها حرف از بغض گلو بزنم وقتی بچه های زهرا آرام گریه می کنند؟
بازار شام را به چشم دیدم و قلبم برای یک لحظه ایستاد وقتی به تنگی و شلوغی سال 61 ش فکر کردم . خدای من این بازار تنگ کجا و آن کوچه ی تنگ مدینه کجا...
راستی "مودّت" یعنی این؟
بیت الاحزان خراب فاطمه، قلب تاریخ را به آتش می کشد.
شهدای شرهانی فاطمیه را خوب می شناسند... که فاطمیه فدائی گمنام ولایت دارد و گمنام-شهیدان شرهانی هم با استخوانهایشان هنوز که هنوز است فدائی ولایتند...
راوی می گفت: در حین تفحص سرباز عراقی به تمسخرمان گرفت که شما امت گریه و غضبید و امامتان هم همیشه عبوس و عصبانی بود!!! و ما خون می خوردیم و اما نمی توانستیم جوابش رابدهیم... صدای الله اکبری بلند شد و شهیدی خود را از زیر سالها خاک بیرون انداخت با تمثال امامی که بر سینه اش سنجاق شده بود ... و تمثال امام بر سینه ی شهید لبخند می زد ... و سرباز گستاخ عراقی دیگر هیچ نگفت!
و ما باور کردیم که شهدا هنوز هم یاور امام و ولایت هستند.... راستی ما چطور؟