امشب خیلی دلم میخواد فقط واسه خدا بنویسم. دلم میخواد حس کنم نزدیکیش رو.
دلم میخواد باور کنم و تا همیشه یادم بمونه که من بندهی اونم و این بندگی برام افتخاره.
ولی نمی دونم چرا نمی شه؟ همش پای یکی دیگه میاد وسط. یه روز پای آدمایی که دوسشون دارم ، یه روز پای اونایی که میان مطلبم رو میخونن ، یه روز پای اونایی که قرار مطلب برگزیده انتخاب کنن ، یه روز ...
ای خدا کی میشه تنها بشیم ! خودم و خودت ، دوتایی! اونوقت شاید این بنده کودنت تونست معنای این حدیث قدسیت رو بفهمه که اگه بریدگان از من می دونستن که چقدر مشتاق دیدنشون هستم از عشق می مردن!
نمی دونم قوانین فیزیک و ریاضی و الکترومغناطیس سختتره یا فهمیدن این جمله؟ چطوره که اون همه حرف و عدد بیربط به این خوبی تو ذهنم میمونه و این یه جمله ساده مدام فراموشم میشه؟
خدایا دلم برای روزایی که دلم برات تنگ میشد ، تنگ شده! تو رو خخخخخخخخخدا ، دوباره بهم برشون گردون!