هنوز دیپلمش رو هم نگرفته بود.مادر اصلا راضی به جبهه رفتنش نمی شد. راستش رو بخواید نه تنها مادر بلکه همه ی فامیل هم مطمئن بودند عبدالحسین انقدر پاکه که تا پاش به جبهه برسه شهادت رو شاخشه....
با هر زحمتی بود لباس و تفنگ پسرخاله ی شهیدش"هوشنگ آراسته نیا" رو برداشت و راهی جبهه شد...
خبر پیروزیهای عملیات فتح المبین تو شهر پیچیده بود و اما خبری از عبدالحسین نبود. می گفتن جزو بچه های تخریبه و بعد از عملیات هم برای پاکسازی میادین مین باید حضور داشته باشه.
پیش از ظهر نهم فروردین 61 .... مادر کنار شیر آب حیاط نشسته بود و غرق در افکار خودش سبزی هاش رو پاک می کرد.....
ناگهان برق نوری چشمهاش رو گرفت.سرش رو بالا آورد. خدای من این مرد کیه؟ از کجا اومده ؟ چطور وارد خونه شده ؟ مرد پسری رو روی دستهاش گرفته بود . پسری که از شکمش بارقه های نور با آسمون می رفت . مادر بی اختیار به یاد عبدالحسینش افتاد... خدایا می دونم خودش دوست داره شهید بشه پس منم راضی ام فقط قسمت می دم جنازه ش رو خاک دشمن نمونه . جنازه ش رو بهم برگردون..... به خودش که اومد نه مردی بود و نه پسری.
بعدها همرزمان "شهید عبدالحسین گندمچین" زمان شهادتش رو دقیقا همون لحظه عنوان می کردند. لحظه ای که مادر اجازه ی شهادتش رو داد.
روحش شاد
پ ن: عملیات فتح المبین و رمز "یازهرا (س)" برای من جور دیگه مقدسه....خداکنه لیاقتش رو داشته باشم.