بغض می کردم و میخواندم:
جام می و خون دل هریک به کسی دادند در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
و افسوس تمام تنم را می افسرد...
یکی حالم را دید و گفت :
غم و شادی بر عاشق چه تفاوت دارد ساقیا باده بده کین غم از اوست
و آهنگ در گوشم می خواند:
مسافرای کربلا دارن میرن به مهمونی دل و بزن به قافله اگه میخوای جانمونی...
و من ،
اینجا ،
در تضادی شگفت مانده ام...
ای کاش عاشق بودم.
تا به حال لاف عشق می زدم و امروز چون غمگینم پس دریافتم که بویی از عشق ندارم.
و آن کس را که عاشق نیست از محرم بهره ای نباشد....
خدایا عاشقم کن!