دیروز فهمیدم چقدر حوصله ی خدا را سر می برم
کاروان 96 شهید روبرویم بود و می خواندم دلگویه های مردم میهنم را که کوج ومعوج روی پلاستیک تابوتها نقش بسته بود ...
دلم خواست خطی بنویسد مثلشان.... فکر کرد چه بنویسد .... و تازه یادش آمد پیش تر ها برای نوشتن فکر لازم نداشت ... خوب می دانست چه می خواهد : "شهیدان التماس عشق! " ....
حالا برای همین هم باید فکر می کرد... حالا خودم را نمی شناسم .... حالا از خودم می ترسم .... حالا چقدر با خودم غریبه شده ام...
یادم باشد، نباید با غریبه ها حرف بزنم!
چسبیدم به ماشین شهدا ....
آهای، خودم، ای غریبه ی ناشناس! ببین من بزرگتر دارم... دست از سرم بردار....