سرم داغ است و می دانم
که گرمای محبت را
شکوه حرف های تو
به کام جان من بخشید
و حالا در عبور از لحظه های سرد دلتنگی
من و یادت هم آغوشیم و می دانم
که گلبرگ نفس هایت
تمام شعرهایم را غزل کرده ست
اگر سهراب می آمد
و در کاشان چشمانت
عروج ذوق را می دید
خوب می دانم
که دیگر حوض نقاشیش
بی ماهی نمی ماند و
شبیخون های حجم تو
به چشمش خوب می آمد.
تو افسانه ترین مجنون
میان قصه های خوب و شیرینی
تو شاید معنی یک وِرد
در رقص سماع عاشقی باشی
و من در فهم تفسیرت
همیشه نمره ی تجدید می گیرم
و حالا سخت دلتنگم...
(شعر از شاهد)