دستم را دراز می کنم و از میان شاخ و برگهای سبز و پرپشت درخت احساسم گیلاس آبدار عشق را می چینم . عین بچگیها آویزانش می کنم از گوشم و می شوم غنی ترین عاشق روی زمین با گوشواره ای از عشق سرخ....
حنا می بندم چشم هایم را شادانه ی نگاهت ...
تشبیه ها دست دلم را گرفته اند و قدم به قدم در میان کتاب های عهد عتیق می گردانندم تا شاید حرفی بیابم برای گفتن از تو ... بیا اینجا ... گمانم دورترین گوشه ی قلبم مختصاتش درست مثل ارض موعود است ...
نشستی کنارم ... قلّه ها به تعظیم ما آمدند و ابرها بلند بلند کل کشیدند و آب پاشیدند کوچه ی عبورمان را ....
حالا همه فهمیده اند تندیس سنگی وجودم دارد ذوب می شود در حرارت تو...
حالا لبخند ... حالا واژه ... حالا گل ... حالا گلاب ... حالا من یعنی تو