کم کم چمدان هایش را می بندد رمضان ... و این چشم های پر حسرت مایند که با نگاهی اشک بار بدرقه اش می کنند. آخر به بودنش عادت کرده بودیم ... و مشکل درست همین جاست ... ما زود عادت می کنیم ... به بودن خوبی ها ... و به نبودنشان نیز...
شاید اگر بودنش عادتمان نمی شد قدرش را می دانستیم... قدر سحرهایش را... قدر شبهایش را ... قدر قدرهایش را...
حالا دارم نیشخندهای شیطان را می بینم که لحظه شماری می کند آزادی اش را...
حالا دوباره من می مانم و گاه گاهی خدا .... حالا دوباره خدا می ماند و گاه گاهی صدا ...حالا دوباره من ... حالا دوباره گناه ... حالا دوباره خدا ... حالا دوباره صبر .... حالا دوباره ...
طعم گشنگی هایت را دوست دارم ... تشنگی هایت را با عشق می نوشم ... مهیّا می شوم محرّم را ...