امروز 25 ساله شدم. نمی دانم باید به خودم تبریک بگویم؟ چند روز پیش در وبلاگی خواندم که چرا همه می خواهند به خاطر خدا بمیرند؟ کمتر کسیست که بگوید می خواهم به خاطر خدا زنده بمانم و زندگی کنم. از ان روز می اندیشم، آری! به راستی که زندگی برای خدا سخت تر است از مرگ. هرچند در اعتقاد ما این زیستن برای خداست که به شهادت می انجامد، اما بسیارند که با توبه ای آنی ره صد ساله پیمودند و شهید شدند. همیشه می اندیشم ، آیا اگر حر آن روز شهید نمی شد تا به آخر حسینی می ماند؟ یا اینکه اگر 25 سالگی من سال 61 می بود و من راهی جبهه می شدم آیا شهادت آسانتر نمی بود؟ تزویر دنیا آنچنان فریبنده ست که خدا هم روزی 5 بار از انسان شهادتین می پرسد!
من متولد مردادم، ماه شیر! اما نمی دانم ازان شیر چیزی هم بر جای مانده یا نه؟ نمی دانم ، نمی دانم...
چه حرفهای بی خودی!
آی ، کنترل کجاست؟
دوباره قار و قورهای این شکم
برگه های پرچروک و خط خطی
خاطرات کودکی
سرم چه درد می کند!
عصر کوزه ای قشنگ می خرم، برای مدرکم
دلم هوای پشمک سفید کرده است
میان تکه های پازلم
یکی کم است
کمان کنم که مشکل از همان یکی ست
وای! بند نازک توکلم
پاره گشته است.
« شاهد»