دخترم می خواس بدونه چرا گریه می کنم. خواستم بگم هیچی ، چیزی نیست و سربدوونمش اما می دونستم تا دلیلش رو نفهمه ول کن نیست. می ترسیدم بخوام از عاشورا بگم و نفهمه . نگاهی بهش کردم و پیش خودم گفتم:« این نسل اینده ی شیعه ست باید بدونه و باید بفهمه» . پس یاحسینی گفتم و شروع کردم...
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود . یه آدم خوبی بود که بهش می گفتن امام حسین. خیلی کارهای خوب می کرد واسه همین هم خدا خیلی دوسش داشت. یه روز که امام حسین با تموم بچه هاش داشت می رفت مهمونی ، آدم بدا، همونهایی که فقط دوست داشتن همه مثل خودشون بد باشن ، اومدن و سر راه امام حسین رو گرفتن. گفتن:« ما نمی ذاریم از این جا رد بشین». بچه ها خیلی ترسیدن. امام حسین گفت:« واسه چی؟ ما می خوایم بریم مهمونی کاری به شما نداریم که!». ولی آدم بدا زیر بار نمی رفتن همه اش می گفتن:« اصلا نمی شه. ما نمی ذاریم از این جا رد بشین. مگه این که قول بدین از این به بعد شما هم مثل ما بشین. شما هم باید کار بد بکنید. ما از آدم خوبها بدمون میاد». ولی امام حسین قبول نکرد. بچه ها با این که ترسیده بودن اما خوشحال شدن از این که باباشون قبول نکرد که آدم بدی بشه.
آدم بدا خیلی عصبانی شدن و گفتن:« حالا که این طوره ما هم نمی ذاریم از آب رودخونه بخورین».
امام حسین و همسفراش همونجا موندن تا ببینن چی میشه. چند روز گذشت . تو این چند روز هر چی آب همراهشون بود خوردن. امام حسین که دید بچه ها خیلی تشنه شونه به داداشش که اسمش عباس بود گفت:« عباس جون بچه ها تشنه شونه سوار اسبت بشو و برو از رودخونه آب بیار» . حضرت عباس هم سوار اسب شد و رفت و به زور دشمنها رو کنار زد و از رودخونه آب آورد. بچه ها همه دست می زدن و عمو عباس رو تشویق می کردن. عمو عباس چند بار دیگه هم رفت و با آدم بدها جنگید و از رودخونه آب آورد اما یه بار دشمنها گفتن:« دیگه نباید بزاریم عباس آب ببره واسه بچه ها هممون وایمیستیم لب رودخونه که نتونه آب ببره» .
آره دیگه . این بار وقتی عباس رسید پیش آب دید یه عالمه آدم بد وایستادن لب رودخونه . ولی عباس نترسید بسم الله گفت و رفت به سمت آب. عمو عباس خیلی تشنه ش بود وقتی رسید کنار رود دستش رو کرد توی رودخونه و یه مشت اب برداشت که بخوره ولی همین که می خواست آب رو بخوره یادش اومد که:« واااای! بچه ها تشنه تر از منن » واسه همین هم آب رو نخورد و زود بلند شد که مشکش رو که توش پر از آب بود به کوچولوها برسونه. ولی آدم بدها یه هو جلوش سبز شدن و نذاشتن بره. بهشون گفت:« واسه چی می خواین با من بجنگید من که فقط اومدم واسه بچه کوچولوها آب ببرم». ولی خب آدم بدها که خیلی هم زیاد بودن گوش نکردن و همه با هم به حضرت عباس حمله کردن و شهیدش کردن. بچه ها خیلی ناراحت شدن . ..
دخترم پرید وسط حرفم و گفت: «من دلم بلا بچه های امام حسین می هوسه». منظورش می سوزه بود! بعد هم خیلی آروم دماغ کوچولوش قرمز شد و بعد همون طور که نگاهم می کرد تمام صورتش خیس آب شد. باور نمی کردم ولی واقعیت داشت . دختر کوچولوی سه ساله ی من داشت اشک می ریخت . حالا دیگه اونقدر گریه اش بالا گرفته بود که نمی دونستم چطور آرومش کنم! بغلش کردم و در حالی که از ته قلب خدا رو شکر می کردم واسه خاطر عشقی که از حسین تو دل ما انداخته بود ، بهش گفتم: «عزیز دلم، شما نمی خواد گریه کنی!» . ولی انگار اون خیلی بزرگتر از من بود. نگاهم کرد و گفت: «آخه اونا خیلی آدم بدن. من آدم بدا رو دوس ندالم!». گفتم: «می دونم. ولی نمی خواد گریه کنی. بچه ها همین که سینه بزنن واسه امام حسین کافیه!!. نمی خواد گریه کنی». و شروع کرد به سینه زدن...
دودست تشنه یاسی بر زمین بود همو کز عشق بارانی ترین بود
الهی آب بی مادر بماند ! که یاس از دیدن او شرمگین بود
شعر از شاهد