آی قصّه قصّه قصّه
قصّه ای عاشقونه
از دو برادری که
شدن ماه زمونه
یکی امام حسین و
یکی حضرت عبّاس
یکی یه شاخه ی گل
یکی عطر گل یاس
وقتی خدا عبّاسو
به حضرت علی داد
امام علی به عبّاس
یه درس خوشگلی داد
قنداقه ی عبّاسو
دور حسین می گردوند
ماه بنی هاشمو
به دور نور می چرخوند
یعنی که عبّاس من
یار سپاه دین باش
تو لحظه های سختی
پشت و پناه دین باش
کربلا امتحانِ
عبّاس ازون درسا بود
روز نشون دادنِ
پستی نامردا بود
عبّاس با نمره ی بیست
اون امتحانو رد کرد
حرف خدا رو گوش داد
حال یزیدو بد کرد
حالا که نوبت ماست
باید که گوش بگیریم
مثل جناب عبّاس
علم به دوش بگیریم
علم برای ماها
حرفای پیغمبره
دوست داشتن خوبی و
یاوری رهبره
(شعر از شاهد)
اتل متل بسیجی
همونکه بیقراره
از نامروتیها
هزارتا قصه داره
یه روز یه اسبی داشت و
یه سنگر قشنگی
عکس امام و قرآن
روی دوشش،تفنگی
دلش پر از غصه شد
جنگ که به آخر رسید
غصه و درد و رنجش
یکی یکی سر رسید
کبوتر عشق اون
توجماران لونه داشت
وقتی امام رو میدید
هیچ آرزویی نداشت
از وقتی که امام رفت
دلش پیش علی موند
سرود عاشقی رو
تو دشت رازقی خوند
تموم آرزوهاش
لبخند رهبرش بود
اسم آقا مثل گل
تو باغ باورش بود
تا اینکه نامردما
دوباره سر رسیدن
این بار به شکل یک دوست
به جنگ اون دویدن
یواش یواش حجاب رو
از دخترا گرفتن
اون پسرای خوب رو
از مسجدا گرفتن
میگفتن ایران اما
آمریکا رو میخواستن
نامردا از پشت سر
خنجرا رو میکاشتن
چفیههای جنگی رو
یه تیکه پارچه خوندن
به جای تکبیر ، اونا
سوت و کفو نشوندن
بسیجی رو میزدن
اون آدمای نامرد
بش میگفتن :دیوونه!
برو، به جبهه برگرد
بش میگفتن: شماها
طالب جنگ و خونید
میخواید که شادی ها رو
از دلمون برونید
بسیجی غصه میخورد
غصه دلش رو میکشت
اما بازم دردشو
به هیچ کسی نمیگفت
آخر یه روز ناله زد
دلش کتک خورده بود
آخه چشم آقا رو
گریه کنون دیده بود
آقا به فکر اون بود
چفیه به گردن انداخت
تو قلب اون بسیجی
یه شور تازه انداخت
از اون به بعد وقتیکه
بسیجی غصه داره
با یک نگاه به رهبر
خستگی در میاره
تو چشمای رهبرش
ائمه رو میبینه
از خدا خواسته هیچوقت
داغ اون و نبینه...
اتل متل، رسیدن
اون صورتای کبود،
آخ! بمیرم، پس چرا
رقیه توشون نبود؟
چند شب پیش که بابا
مهمون دامنش شد
گمون کنم همون شب
وقت پریدنش شد...
زخم پاهای دختر ،
خوب نمی شه محاله
مگه چقدر جون داره
یه دختر سه ساله؟
درد کمر امون و
از دخترک می برید
یهو از حال می رفت و
دوباره زود می پرید
می خواس بابا نفهمه
حالش خیلی خرابه
میگفت: ببخشید بابا
خسته م چشام میخوابه!
گمون کنم وقتی که
بابا چشاش و دیدش
دیگه تحمل نداشت
برای خود خریدش
چه لحظه هایی داشتن
دخترک و بابا جون
با هم دیگه پریدن
خوش به حال دوتاشون...
حالا تو دشت بلا
هر گوشه ای تعزیه ست
هر گوشه ای یه نفسِ
راضیهً مرضیه ست
این گوشه مادری که
میگه فدات شم پسر
همین جا جون سپردی
عزیز دل، گل پسر!
اون گوشه تازه عروس
مجنون دامادشه
همینجا یارش پرید
آره! درست یادشه
یه خورده اون طرف تر
زنی به سر می زنه
خدا! بمیره یزید
این گل ناز منه؟
دختری گریه میکرد
سر قبر برادر
داداش جونم بلند شو
برات بمیره خواهر
یه بچّه ی کوچولو
اشکاش امون نمیده
بابایی ام پس چرا
قهره، جواب نمیده؟
دیگه نمیگم از اون
خواهر و اون برادر
همونهایی که بودن
یار دل پیامبر
من نمیگم از غم و
صورت نیلی گل
ازون همه زخمی که
می گفت برای بلبل
***
انگار همون صحنه ها
اینجا پیش چشممه
درسته من نبودم
ولی همش پیشمه
انگار همون صحنه رو
تو فکّه من میبینم
دارم به جای فکّه
تو کربلا می شینم
تو فکّه هم جوونا
تا خدا پرکشیدن
تو لحظه ی جون دادن
فاطمه رو میدیدن
تو فکّه هم هر طرف
تعزیه بر پا میشه
فقط یه دشت خاکه
ولی دلت وا میشه!
عجب حسّ عجیبی!
آدم رو می کشونه
تو عصر آهن و پول
رو خاکا می نشونه....
یهتوپدارمقلقلیه
سرخوسفیدوآبیه
مناینتوپ رونداشتم
امادوسشمیداشتم
دممغازه میرفتم
همشنگاشمیگردم
بهباباگفتم:توپمیخوام
نهقیمه،نهسوپمیخوام
بابام منودعواکرد
بدجوریبهم نِگاکرد
اتلمتلتوتولـه
توپّهخیلیگرونه
گریهکنونزخونه
رفتممیونکوچه
یههویهمردیدیدم
ازجایخودپریدم
میگفتبهمارأیبدید
بهکاندیدارأیبدید
اگهبهمارأیبدید
هرچیمیخوایدمیخرید
ماهافکرشماییم
ماچاکرشماییم
ماهاخاک پاهاتون
فدایخندههاتون
تمامغصههامون
گریه ی بچههاتون
خوشحالوخندونشدم
زغصه بیرونشدم
دویدم ودویدم
بهصندوقی رسیدم
محکمتر از یه فندق
رأی رودادم بهصندوق
***
اونآقاانتخاب شد
خوشحالیاشکتابشد
یهروزگذشت،دوروزشد
دوروزگذشت،سهروزشد
اونآقاههیادش رفت
قولهاش زخاطرشرفت
سوارپاترولش شد
حزبش تنهاگلش شد
نونوپنیروپسته
آقاههتوکاخنشسته
اماتوپ بیچاره
مونده توی مغازه
دویدم و دویدم
یه هوازخواب پریدم
خداروشکرخواب دیدم
هرچی تاحالادیدم
نهرأییبود، نه مردی
نهگریهونه دردی
***
ایکه بارأیمردم
میشی رئیسمردم
بدونکهاین حکومت
هست مث یک امونت
یادت باشههمیشه
دروغ گفتن نمیشه
اتل متل یه ساقی
ساقی تشنه لبها
یه دشت پرستاره
زیر ستیغ ابرا
اتل متل یه ساقی
مشک و گرفته بردوش
با شیهه ی مرکبش
دشمن و کرده خاموش
اتل متل یه ساقی
یه بچّه شیر تو میدون
یه بیقرار عاشق
آره! یه مرد مردون
میگفت فدای مولا
تمام تار و پودم
نوکری تو آقا
تاج سر وجودم
علم به دست او بود
تو کاروون مولا
دعا به جون عمو
ذکر لب بچه ها
عباس یه تیکه خورشید
یه آسمون عشقه
وفا ازش می باره
با اون لبای تشنه
عباس نگاه سرخِ
رقیه رو می بینه
اشکای بیصدای
سکینه رو میچینه
عباس خدای عشقه
نمی تونه بشینه
اگه نره به میدون
دق میکنه، میمیره
آره! داره میبینه
بچّه ها تاب ندارن
گلهای تشنه دارن
شکم رو خاک میمالن
***
ساقی کنار آبه
دستشو توی آب کرد
یاد لبای مولا
تشنگیهاشو خواب کرد...
اینجا کجاست خدایا
این آدما از کجان؟
یعنی فرشته نیستن؟
مثل ماها آدمان؟
آخه کجا یه ساقی
باید تشنه بمیره
آب نخوره ، تشنه لب
مشک و به دوش بگیره
***
دست، دست، دوتا چشم
افتاده بود تو میدون
گلبرگای یاسمون
اسیر دست خزون
تو گهواره یه اصغر
منتظر عمو بود
اون دیگه آب نمی خواد
عمو بیا ! عمو زود!
یه دختر کوچولو
چارقدشو می مکید
چرا عمو نیمود
دلم دیگه ترکّید
***
ساقی بی دست ما
مشک و به دندون گرفت
امون ازون لحظه ای
که تیر به مشکش نشست
دیگه دووم نداره
ساقی میافته این بار
داد میزنه داداش جون
برای اولین بار
عباس فقط این دفه
حسینشو گفت داداش
وقتی که یاس علی
گریه کنون زد صداش
عباس نبود وگرنه
آتیش درو نمی سوخت
پهلوی مادرش رو
میخ به دیوار نمی دوخت
عباس کجا بودی یه روز
علی تو صورتش می زد
یاس شکسته بالش و
چه بی صدا کفن میکرد
حالا تو دشت کربلا
دوباره یاس جون میگیره
لبای خشک ساقی رو
نم نم بارون میگیره....
اتل متل دوکوهه
یه قطعه از بهشته
رو خاک بی نظیرش
رد پای فرشته
چندتا آپارتمانن
پراز سوراخ ترکش
اینجا همش می وزه
یه بوی خوب و دلکش
اینجا پر از خاطره ست
ازون روزای جنگی
صدای بی سیم میاد
چشات رو که ببندی
:«الو الو حاج همت،
حاجی گوشی رو وردار
وقت زدن به خطه
منتظریم علمدار»
تو میدون صبحگاهش
رزمنده ها جمع شدن
حاجی رو دوره کردن
پروانه و شمع شدن
تو چهره شون می شد خوند
کم کم دارن می پّرن
جونشون و می دن و
عشق حسین می خرن
نمی دونم چی داره
این پادگان خاکی
اشک چشت درمیاد
اینجا که پا می زاری
یه لحظه بی خود میشی
داغ میشی ، گر می گیری
اگه دعا نخونی
دق می کنی می میری
یادم میاد اون اول
نذاشتن که بیام تو
هی جلومو گرفتن
گفتن مجوّزت کو؟
چه لحظه های سختی
انگار تو روز محشر
در بهشت رو بستن
گفتن بمون پشت در
به هر دری می زدم
نذر و دعا میکردم
من روح حاج همت و
همش صدا می کردم
حالا کنار این حوض
اشک چشام میباره
اینجا همون آبه که
پر شده از ستاره
حسینیه یه جایی
واسه خدایی شدن
از همه دل بریدن
تو جبهه راهی شدن
وقت خداحافظی
قلبت رو جا می ذاری
قول می دی که تو راه
شهیدا پا بذاری
خدا کنه همیشه
این قول یادت بمونه
اون وقته که یه روزی
جات توی آسمونوه...
خواستم بگم شعرهایی که تا حالا تو این وبلاگ زدم و ایشاا... ازین به بعد میزنم همش مال خودمه. مال خود خودم. شبیه شعرهای شهید سپهر هستن ، ولی فقط شبیه! من کجا و او کجا... این هم جدیدترین شعرمه:
اتل متل جمعه شد
دوباره دل پرکشید
به آسمون نرگس
یواشکی سرکشید
می گن یه روزمی رسه
همون که مهربونه
اونکه امید قلب و
یاور بی کسونه
این همه ساله مهدی
منتظر ظهوره
آره! درست شنیدی
اونکه غریبه، اونه
جمعه که شد صدای
ندبه ی ما بلنده
هِ ! خودمون میدونیم
حرفای ما چرنده
یه مشت شیعه بی حال
دورشون و گرفتن
هرکی به فکر خویشه
نون و پنیر و پسته
به ما چه همسایمون
گشنه داره می خوابه
به ما چه مادربزرگ
حالش خیلی خرابه
به ما چه که چراغه
اضافمون روشنه
قصّه ی ناگفتمون
عقیله و آهنه
به ما چه کی میمیره
دختر کبریت فروش
نمی تونه بخنده
پیرزن ژنده پوش
به ما چه چندتا دختر
از گشنگی بیدارن
چندتا پسر تو سرما
رو کارتونا می خوابن
به ما چه اون دختره
موهاش افتاده بیرون
به ما چه اکس و پارتی
زیاد شده بینمون
به ما چه مهدکودک
کلاس رقص گذاشته
عمو رو سقف خونه ش
دیش ماهواره کاشته
به ما چه که هیچ کسی
سر کار خودش نیست
نمره ی پارتی بازی
تو شهرمون شده بیست
به ما چه رشوه خواری
یه کار عادّی شده
نزول خوردن و دادن
عادّی عادّی شده
به ما چه ... بسته دیگه
خسته شدم، به من چه!
هر کی خودش فکر کنه
بفهمه خیلی مَرده!!
تو انتظار فرج
چندتا نشسته بیدار؟
آقا مگه چی میخواد:
سیصد و سیزده تا یار
اتل متل یه ساقی
ساقی تشنه لبها
یه دشت پرستاره
زیر ستیغ ابرا
اتل متل یه ساقی
مشک و گرفته بردوش
با شیهه ی مرکبش
دشمن و کرده خاموش
اتل متل یه ساقی
یه بچّه شیر تو میدون
یه بیقرار عاشق
آره! یه مرد مردون
میگفت فدای مولا
تمام تار و پودم
نوکری تو آقا
تاج سر وجودم
علم به دست او بود
تو کاروون مولا
دعا به جون عمو
ذکر لب بچه ها
عباس یه تیکه خورشید
یه آسمون عشقه
وفا ازش می باره
با اون لبای تشنه
عباس نگاه سرخِ
رقیه رو می بینه
اشکای بیصدای
سکینه رو میچینه
عباس خدای عشقه
نمی تونه بشینه
اگه نره به میدون
دق میکنه، میمیره
آره! داره میبینه
بچّه ها تاب ندارن
گلهای تشنه دارن
شکم رو خاک میمالن
ساقی کنار آبه
دستشو توی آب کرد
یاد لبای حسین
تشنگیهاشو خواب کرد...
اینجا کجاست خدایا
این آدما از کجان؟
یعنی فرشته نیستن؟
مثل ماها آدمان؟
آخه کجا یه ساقی
باید تشنه بمیره
آب نخوره ، تشنه لب
مشک و به دوش بگیره
دست ، دست ، دوتا چشم
افتاده بود تو میدون
گلبرگای یاسمون
اسیر دست خزون
تو گهواره یه اصغر
منتظر عمو بود
اون دیگه آب نمی خواد
عمو بیا ! عمو زود!
یه دختر کوچولو
چارقدشو می مکه
چرا عمو نیمود
دل داره می تّرکه
ساقی بی دست ما
مشک و به دندون گرفت
امون ازون لحظه ای
که تیر به مشکش نشست
دیگه دووم نداره
ساقی میافته این بار
داد میزنه داداش جون
برای اولین بار
عباس فقط این یه بار
حسینشو گفت داداش
وقتی که یاس علی
گریه کنون زد صداش
عباس نبود وگرنه
آتیش درو نمی سوخت
پهلوی مادرش رو
میخ به دیوار نمی دوخت
عباس کجا بودی یه روز
علی تو صورتش می زد
یاس شکسته بالش و
چه بی صدا کفن میکرد
حالا تو دشت کربلا
دوباره یاس جون میگیره
لبای خشک ساقی رو
نم نم بارون میگیره....
اتل متل سمانه
یه دخنر شهیده
یه دختری که هیچ وقت
بابا جون و ندیده
بابا وقتی شهید شد
مامان حامله بوده
بعد که سمانه اومد
دیگه جنگی ندیده
مامان زود ازدواج کرد
با یه مرد غریبه
سمانه حالا اون رو
بابای خود میدونه
هیچکی بهش نگفته
باباش یه مرد دیگه ست
باباش تو آسمونه
توی دنیای دیگه ست
هیچکی بهش نگفته
باباش چه مهربون بود
چه ابروی کمونی
باباش چه خوش زبون بود
هیچی بهش نگفته
باباش یه قهرمان بود
تو دشتای شلمچه
باباش یه دیدبان بود
سمانه قد کشیده
برزگ شده ماشالله
داره میره دانشگاه
دانشجوه اون حالا
حراست دانشگاه
عاصیه از دست اون
مدام باید بش بگن
موهات اومده بیرون
هفت قلم ارایش و
یه مانتوی کوچولو
شلوار برمودا و
کفشای مثل پارو
تا حالا این دخترو
بهشت زهرا نبردن
حتی جلوش اسمی از
خون شهید نبردن
خونواده میگن که
بزار یه کم خوش باشه
باباش که رفته طفلی
بزار که این خوش باشه
داره دلم میسوزه
از بس که بی مرامیم
مگه شهید رفته که
ما بخوریم بخوابیم؟
تو اون دنیا جواب
باباش رو چی میدیم ما
اگه یه وقت بپرسه
امانتم چی شد ها؟
حتی اگه سمانه
باباش شهید نباشه
دختر شهر شهید
باید اینجوری باشه؟
یه توپ دارم قل قلیه
سرخ و سفید و آبیه
من این توپو نداشتم
اما دوسش میداشتم
دم مغازه می رفتم
همش نگاش میکردم
به بابا گفتم توپ میخوام
نه قیمه نه سوپ میخوام
بابام منو دعوا کرد
بد جوری بم نگا کرد
اتل متل توتوله
توپه خیلی گرونه
گریه کنون ز خونه
رفتم میون کوچه
یه هو یه مردی دیدم
از جای خود پریدم
میگفت به ما رأی بدید
به حزب ما رأی بدید
اگه به ما رأی بدید
هرچی بخواید می خرید!
ماها فکر شماییم
ما چاکر شماییم!
ماها خاک پاهاتون
فدای خندههاتون
تمام غصههامون
گریهی بچههاتون
دویدم و دویدم
به صندوقی رسیدم
رأی و دادم به صندوق
خنک شدم مثل دوغ
اون آقا انتخاب شد
خوشحالیاش کتاب شد
یه روز گذشت دو روز شد
دو روز گذشت سه روز شد
اما انگار یادش رفت
قولش ز خاطرش رفت
سوار پاترولش شد
حزبش تنها گلش شد
نون و پنیر و پسته
آقاهه تو کاخ نشسته
اما توپ بیچاره
مونده توی مغازه...
دویدم و دویدم
یهو از خواب پریدم
خدا رو شکر خواب دیدم
هر چی تا حالا دیدم
نه رأیی بود نه مردی
نه گریه و نه دردی
ای که با رأی مردم
می شی رئیس مردم!
بدون که این حکومت
هست مث یک امونت
یادت باشه همیشه
دغلکاری نمیشه...