در نگاه کسی که پرواز را نمی فهمد،
هر چه بیشتر اوج بگیری
کوچکتر می شوی!!!!
بغض می کردم و میخواندم:
جام می و خون دل هریک به کسی دادند در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
و افسوس تمام تنم را می افسرد...
یکی حالم را دید و گفت :
غم و شادی بر عاشق چه تفاوت دارد ساقیا باده بده کین غم از اوست
و آهنگ در گوشم می خواند:
مسافرای کربلا دارن میرن به مهمونی دل و بزن به قافله اگه میخوای جانمونی...
و من ،
اینجا ،
در تضادی شگفت مانده ام...
ای کاش عاشق بودم.
تا به حال لاف عشق می زدم و امروز چون غمگینم پس دریافتم که بویی از عشق ندارم.
و آن کس را که عاشق نیست از محرم بهره ای نباشد....
خدایا عاشقم کن!
این مطلب و که میخوام بنویسم واقعیه اصل قضیه برا نوشتن این مطلب مشکلاتی بود که برای چندنفر از دوستامون تو وبلاگاشون پیداشده بود مثل وبلاگ زنده یاد امل مدرنیسم نشده و یا آقا احمد خودمون خدا حفظشون کنه. حالا اگه حال و حوصله داری! تا آخر بخونش وگرنه ذخیرش کن بعدا بخونش ویا اصلا نخونش!!
قبلا هم گفته باشم ! نظر لازم نیست بدید کسی هم دلش نسوزه! بخاطر غلط املایی و تایپی اگه وجود داشت پیشاپیش عذر خواهی میکنم.
حاجی دم در مسجد منتظرمون بود(حاجی یه آزاده ی جانباز با سابقه 8سال اسارت و جبهه و... مسئول ستاد امربه معروف و نهی از منکر شهرمون) تا منودید گفت بیا ستاد کارتون دارم. گفتم دیگه چی شده ما که اهل این حرفا نیستیم و... خلاصه رفتیم ستاد گفت آقا ....(مثلا کریم) یه بنده خدایی یه اشتباهی کرده ما باهاش حرف زدیم الآن پشیمونه شما که تو مسجد هستین سابقه خوبی دارین و مسجدتون معروفه و قران میخونین جلسه بسیج دارین و (از این هندونه ها).... با این بنده خدا دوست بشین ، حیفه نذارین رفقای بد گمراهش کنن، قرآن هم بلد نیست اگه بتونین قرآن هم یادش بدید خیلی خوبه .
منم تودلم گفتم دیدی کارمون دراومد. یکی نیست بیاد خودمونو نصیحت کنه یکی دیگم عوال گردنمون شد.
گفتم اینی که میگی کیه کجاست ؟ با دستش اونطرف رو نشون داد.
یک نوجوان 12 – 13 ساله روصندلی نشسته بود سرش رو پایین انداخته بود دستاش هم بین دوزانو خیلی معصومانه و مودب. معلوم بود حاجی کارشو خیلی خوب انجام داده.
من اصرار کردم که براچی گرفتیدش چند دفعه هم پرسیدم. حاجی هیچی نمی گفت خیلی اصرار کردم (بعد از حدود 10 الی 15دقیقه)حاجی یه چیزی نا مفهوم زمزمه کرد.( حالا من چرا گیر داده بودم خدامیدونه الان هم فکرش رو میکنم بیخودی بود.) من گفتم چی؟ دوباره همونا رو با شرمندگی بیشتر تکرار کرد. از صحبتهای حاجی من اینجور استنباط کردم که از مغازه های بازار دزدی کرده.
اسمش روح الله بود . بچه پاک و بی آلایش خیلی هم زرنگ . از خانواده نسبتا سطح پایین . پدری از کارافتاده و فکرمیکنم درست بخاطرم نیست شاید بخاطر مشکلات مالی از نظر تحصیلی هم عقب مونده بود و...
با اکراه قبول کردم!
تو شورا مطرح کردم و اونا هم قبول کردند. فرمانده بسیجمون ( خدا رحمتشون کنه) خیلی استقبال کرد و بعد از این خیلی هواشو داشت.
مدت زیادی گشت روح الله خیلی پیشرفت کرد قرآن یادگرفت نماز خوندن ، اخلاق ، مسائل دینی و البته طبق شرایط سنی خودش هم کمی شیطون بود. ولی الآن که فکر میکنم شیطون نبود بلکه بازیگوش بود و خیلی کنجکاو.
...
الآن تقریبا یکی از خودمون شده بود و خیلی هم فعال بود.
بعد از چندین ماه یه اتفاق خیلی نادرافتاده بود اونم این بود که وسایل بچه ها تو مسجد گم میشد حتی طرف به دوچرخه های بچه ها هم رحم نمی کرد. یواش یواش به مسئله بغرنج تبدیل شد . چندین جلسه شورا و جلسات محرمانه مسئولین برگزار شد تمامی افراد و سوابقشون بررسی شد و . خودتون حدس بزنید دیگه! بله انگشت اتهام به طرف روح الله خودمون!!!
خلاصه رفتیم پیش حاجی و ....
حاجی گفت اصلا امکان نداره کاملا عوض شده اون خاطره گذشته رو از ذهنتون پاک کنید . محاله و از این حرفا ...
ما که به کتمون نمی رفت. فرمانده پایگاهمون راضی نبود میگفت اگه مطمئن هستید وگرنه ... خلاصه به توافق رسیدیم مسئله رو با آقا روح الله مطرح کنیم.
یکی از مسئولین پایگاه گفت من بهش میگم، با کمال بی ادبی و بی احترامی ، بدون درنظر گرفتن ملاحظات و.... من داشتم نگاه میکردم. چند لحظه شکه شد با حالت معصومانه بغضش ترکید، اشک همینطور از تو صورتش چکه می کرد! داد می زد قسم میخورد کار من نبوده میگفت من توبه کردم و ازاون وقتی که تو مسجد اومدم هیچ خلافی نکردم و... ما هم که اصلا گوشمون به این حرفا بدهکار نبود.
خلاصه این گذشت تا چند وقت بعد دزده پیدا شد یکی بود که اصلا فکرش رو هم نمی کردیم.
اما آقا روح الله ما رفته بود پشت سرش هم نگاه نکرده بود. بعد از اینم فرموندمون هم ازدست ماها خیلی عصبانی شد و البته هم به فعالیتمون تو مسجد ادامه می دادیم .
چند وقت بعد آقا روح الله رو تو خیابون دیدم ظاهرش عوض شده بود، تا منو دید راهشو عوض کرد با عصبانیت از من دور شد.
خیلی وجدانم ناراحت بود دوست داشتم ازش حلالیت بطلبم چندین بار درخونشون به انتظار دیدنش ایستادم اما ای دل غافل که دل شکستن هنر نمی باشد تا توانی دلی بدست آور
هر از چندگاهی که تو خودم باشم یه صدایی میاد منو محاکمه می کنه که چرا به مسجد و قرآن خیانت میکنی؟ چرا خرابکاری می کنی ؟ از خودم می پرسم من که کاری نکردم این همه فعالیت ولی زود خاطره تلخ گذشته یادم میاد که نکنه یکی دیگه خلاف میکنه پیش خدا به اسم ما نوشته میشه نکنه ما هم تو گناه دیگران شریکیم و از این حرفا
حالا اینا رو ننوشتم که کسی دلش به حالم بسوزه! یا اعتراف کرده باشم! وقتی کسایی رو میبینم با بغض به بچه مذهبی ها نگاه میکنن ازشون نفرت دارن اذیتشون میکنن درحالی که هیچ کاری باهشون ندارن. به خودم میگم نکنه اینا هم مثل آقا روح الله باشن! دوست دارم اعمال ما رو به اسم دینمون و مذهبون ننویسن ما کجا و دستورات دین و مرامی که ازش حرف میزنیم. ولی چیکار کنیم که این پرچم دست ماست! گاهی تو وبلاگ آقا احمد یا وبلاگ های دیگران متن انتظار میخونم یا شب جمعه ای از تلویزیون صدای انتظار میشنوم ببخشید اینو میگم ولی حالم از خودم بهم میخوره! خونمون آب و جارو نکرده! خونمون بهم ریخته! وایستادم و هی کاری میکنم که میدونم آقامون بدش میاد! اما همیشه میگم " آقا بیا آقا بیا ".
تو سرت بخوره این انتظار، بیچاره بدبخت! خودتو درست کن آقا خودش میاد نمیخواد اینقدر تابلو بازی دربیاری. خدا کنه تو دلمون بیفته اینو که هر روز چندین دفعه میگیم خدایا ما رو براه راست هدایت فرما!
هرکی هستین خدا کنه مثل من نباشین خدا کنه کسی باشین مثل حاج آقا ابوالقاسمی بعدا فهمیدیم که جونای شهرشون ایشونو چقدردوست داشتن و چقدر برای جونا تلاش میکردن و...
کاشکی قدر امثال حاج آقا ابوالقاسمی ها رو بیشتر بدونیم .
انشاء الله
فقط دعامون کنین.
امشب خیلی دلم میخواد فقط واسه خدا بنویسم. دلم میخواد حس کنم نزدیکیش رو.
دلم میخواد باور کنم و تا همیشه یادم بمونه که من بندهی اونم و این بندگی برام افتخاره.
ولی نمی دونم چرا نمی شه؟ همش پای یکی دیگه میاد وسط. یه روز پای آدمایی که دوسشون دارم ، یه روز پای اونایی که میان مطلبم رو میخونن ، یه روز پای اونایی که قرار مطلب برگزیده انتخاب کنن ، یه روز ...
ای خدا کی میشه تنها بشیم ! خودم و خودت ، دوتایی! اونوقت شاید این بنده کودنت تونست معنای این حدیث قدسیت رو بفهمه که اگه بریدگان از من می دونستن که چقدر مشتاق دیدنشون هستم از عشق می مردن!
نمی دونم قوانین فیزیک و ریاضی و الکترومغناطیس سختتره یا فهمیدن این جمله؟ چطوره که اون همه حرف و عدد بیربط به این خوبی تو ذهنم میمونه و این یه جمله ساده مدام فراموشم میشه؟
خدایا دلم برای روزایی که دلم برات تنگ میشد ، تنگ شده! تو رو خخخخخخخخخدا ، دوباره بهم برشون گردون!
ایشالله این جوری باشیم:
ما حساب خود ز نااهلان جدا خواهیم کرد
جان به کف بر شاه مردان اقتدا خواهیم کرد
زرگران، گوهر فروشان، نیست حاجت بر شما
ما مس دل را به یا زهرا طلا خواهیم کرد
حضرت عشق است مولانا حسین بن علی
جان خود را ما به راه او فدا خواهیم کرد
اهل بیت مصطفی نام آوران محشرند
ما در آن بهبوهه زینب را صدا خواهیم کرد
زرق و برق دنیوی در پیش ما بی جلوه است
ما برای دیدن مهدی دعا خواهیم کرد...
این شعر رو من نگفتم نمی دونم هم شاعرش کیه ولی مهدی مختاری خونددش . اگه کسی شاعرش رو پیدا کرد بهم خبر بده. یه وقت دیدی یه جایزه ای هم بهش دادم. خدا رو چه دیدین!
در گذشت نابهنگام حجه الاسلام ابوالقاسمی پور(مدیر وبلاگ جهنم مطلوب) و همسر بزرگوارشان را به همه مردم ایران به خصوص فرزند دلبندشان علی آقا و آقای محمد رئیسی پور(مدیر وبلاگ شراب ادیبان) تسلیت عرض می نمایم
نامه ای به علی ابوالقاسمی پور (مدیر وبلاگ کودکی سرخوش)
سلام علی جون
می دونم که الان اصلا حالت خوب نیست. پس حالت رو نمی پرسم.غمت رو میفهمم . دل بزرگت غم سنگینی رو باید به دوش بکشه. دستای کوچولوت باید نوازش پدر و بوسه های گرم مادر رو برای همیشه به خاطر داشته باشن. چون دیگه تکرار نمیشن...
وقتی داداشم رو از دست دادم پیش خودم میگفتم ای کاش ازدواج کرده بود و بچه ای داشت تا یادگارش باشه. ولی حالا می دونم که غم یتیمی تو بسیار بزرگتر از بی برادری منه. خدا صبرت بده...
علی جون بابات مرد بزرگی بود.
نمی دونم اونشب کی و کجا گناهی رو مرتکب شده بود که لیاقت بودن در کنار آدمهای خوبی مثل پدر و مادر تو رو از ما گرفت.
دیدن پدرت با لباس روحانی ، وقتی حلقه پر شور جوونا احاطه اش کرده بود، ناخوداگاه لبخند رو بر لبان هر ایرانی اسلام دوستی می نشوند و به خودش می بالید از اینکه هنوز هستند روحانیونی که جوونها رو از هر قشری به خودشون و اسلام دلبسته کنند. و افسوس که چه زود این حلقه پراکنده شد...
علی جون ، نمی خوام نصیحتت کنم چون خودت گفتی بچه باهوشی هستی. ولی قدر وبلاگت رو بدون! وبلاگی که مامان و بابا با همدیگه برات ساختن و اداره کردن. ادامه اش بده و تا همیشه حرفایی رو که فکر میکنی مامان و بابا رو خوشحال میکنه توش بنویس...
در این دنیای وانفسا
که کرکسها، آزادند،
و همراهان خود را نیز نتوان خواند:
دوست یا دشمن،
و نیلوفر سرش افتاد،
شقایقهای پرپر را
خداوندا تو حافظ باش...
شعر از خودم (حالا با علیه السلام یا بی علیه السلام چه فرق می کنه؟!)
دست که به قلم میبری، این کلماتند که خود را به تو تحمیل میکنند و آنگاه است که نشان میدهند از سر درون تو.
و آنگاه است که جلوه میکند آنچه در تو و در ذهن تو ملکه شده است.
کلمات گرچه بخواهی اما نمیتوانند دروغ بگویند . آن هنگام که تو از چیزی میخواهی نوشت که اعتقاد تو نیست ، هر چه بکوشی باز هم دستت را رو میکنند. شاید بنگاری آنچه را که میخواهی، اما کلمات میفهمانند مخاطب را که این حرف تو نیست. با چینششان ، با بزرگی و کوچکیشان ، با غلطهایی که ناخودآگاه در املای تو میآیند و با هزار و یک طریق دیگر از حیثیت خود دفاع میکنند و جز راست را حک نمیکنند.
واژهها پاکند و گر تو بخواهی این پاکی را به تو نیز هدیه میدهند.
واژهها صافند و زلال و گر دست بازیگوش تو هوس گلکردن وجودت را در سر نپروراند ، تو را نیز زلال و شفاف و صاف میگردانند.
کافیست که بخواهی و آنگاه است که تو و دنیای تو لیاقت حضور کلمات را مییابید و این ستیز بین واژه و نثر تو به پایان میرسد.
و چه زیباست دنیای بی ستیز...
یکی از شهدا تو وصیت نامش نوشته بود (البته نقل به مضمون کردم): یه روز داشتم با موتور تو خیابون می رفتم که دیدم یه موتوری از روبرو با چراغ روشن میاد. بهش که رسیدم تذکر دادم که آقا چراغ موتورتون روشنه.
یه کم جلوتر به یه موتوری دیگه رسیدم که باز هم چراغش روشن بود و باز هم تذکر دادم.
خونه که رسیدم دیدم، چراغ موتور خودم هم روشنه!
از اون به بعد تصمیم گرفتم هر وقت خواستم به کسی ایراد بگیرم اول دقت کنم ببینم خودم اون عیب رو ندارم بعد!
حالا قضیه منه...
چند روز پیش همینکه وارد نت میشدم و صفحهها همیشگی رو مثل یاهو میل و وبلاگهای دوستان و همچنین وبلاگ خودم رو باز می کردم موسیقی تندی پخش میشد. از اونجا که رو صفحه لودینگ یاهو میل چند روزی بود که یه گیف از پسری در حال رقص پخش میشد با خودم گفتم این اهنگ هم حتما مال همونه و کلی به رؤسای یاهو واسه این تهاجم فرهنگیشون! بد و بیراه گفتم.
حالا این و داشته باشید، تو همین روزها هم یه ایمیل داشتم از طرف سایت mp3upload که چون خیلی انگلیسی بود درست نفهمیدم منظورش چیه و گذاشتم به حساب اینکه اومدن از حضور سبزم! تو سایتشون قدردانی کنن!!!!!
تا اینکه...
چند روز بعد با اینکه یاهو میل رو باز نکرده بودم باز هم صدا می اومد . یکی یکی صفحات رو در جستجوی صاحب آهنگ بستم و در آخر رسیدم به ....
بببببببببببببببببببببببله! آهنگ دوبس دوبس کذایی از وبلاگ خودمون بود!
آدرس آهنگ هم مال همون سایت mp3upload!!!
........................................................................................................................................
نتیجه اخلاقی:
1_ انگلیسیتون رو تقویت کنید تا معنی ایمیلهاتون رو بفهمید!
2_ از دوستانی که تو این مدت مجبور بودن این اهنگ گوشخراش رو تو وبلاگ من تحمل کنن معذرت میخوام
به آینه کاریها نگاه میکنم ،
ذره ذرهی عبور زوٌار مرا میخواند.
و سنگفرش حرمت صدای قدوم آسمانیات را هنوز میشنود.
خانه که بودم، گنبد طلایت هوائیم میکرد ، بهانه میگرفت دلم، و گاه صفحه چشمم خیس میشد – بیخودانهتر از هر چه بگویی- .
و حال من اینجام....
میدانم، بزرگواری تو حجت تمام دلم شد که بداند: بدی از اوست.
جسمم اینجاست و دلم نیست.
شاید هنوز باورش نشده ، که با تمام بدی هم میشود اینجا بود.
1/5/84
مشهد
میلادش گرامی............
اللهم عجل لولیک الفرج