سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی انقلاب ما
بدى را از سینه جز خود بر کن با کندن آن از سینه خویشتن . [نهج البلاغه]

شاهد


مرد اتومبیلش رو جلوی در گلفروشی پارک کرد . می خواست برای مادرش که کیلومترها دورتر زندگی می کرد سفارش ارسال گل بده. همین که خواست وارد بشه دختر کوچولویی نظرش رو جلب کرد.
-         دخترم چرا اینجا نشستی؟
-         آخه می خوام واسه مادرم گل بخرم . ولی یه شاخه گل سرخ 2 دلاره و من فقط 5 سنت دارم.
مرد با لبخند دختر رو با خودش همراه کرد و به داخل گلفروشی برد دسته گل خودش رو که سفارش داد گلی رو که دخترک می خواست رو هم براش خرید .
بیرون که اومدن دخترک از مرد خواست تا اون رو پیش مادرش ببره و هر دو سوار ماشین شدن.
آدرس های دخترک اونها رو به قبرستون شهر رسوند دخترک دوید و شاخه ی گل رو روی یکی از قبرها گذاشت و برگشت...
مرد برگشت و سفارش گل رو کنسل کرد . سوار اتومبیل شد و کیلومترها راه رفت تا به مادرش برسه...



شاهد ::: چهارشنبه 87/12/28::: ساعت 1:45 عصر


O Muslim don"t be happy that Bush"s government  is over, and now we  are free., So Don"t think like this  because the new SHETAAN(more than Bush) is on our Head.
LOOK DOWN n Think.

  
Oh Muslims don"t think we are free until we fulfill what Prophet Muhammed(PBUH) taught us.
I.e Unite under the true Islam..
Until this no one leave us free. Peace does not come from anyone except Allah. But the above is the condition he has given to us. So try your best to achieve this.
Do not expect from Obama neither anyone else.
It"s just one condition brother we have to fulfill.
Shame on us.

مسلمانان، از اینکه دولت بوش به پایان رسید و ما آزاد شدیم ، خوشحال نباشید. زیرا شیطان جدیدی ( بسیار بزرگتر از بوش ) بر سر ما سایه افکنده.
مسلمانان ، مطمئن باشید تا زمانی که ما آنچه را که محد ( صلی الله علیه و آله ) به ما تکلیف کرده انجام ندهیم به آزادی نخواهیم رسید.
تا زمانی که ما در زیر سایه ی اسلام واقعی جمع نشویم ، هیچ کدام از ما ازاد نخواهیم زیست...
آرامش از سوی هیچ کس به جز الله نخواهد آمد.
و این شرایط از سوی او برای ما رقم خواهد خورد. بنابراین بیشترین تلاش خود را برای دستیابی به آن به کار بگیرید. آرامش و آزادی از سوی اوباما یا هیچ کس دیگر برای ما حاصل نخواهد شد.
تنها در صورتی  که ما برادری را کامل کنیم آرامش نصیب ما خواهد شد.
شرم بر ما...

 



شاهد ::: چهارشنبه 87/11/30::: ساعت 9:42 صبح


مرد روی صندلی ایستگاه مترو واشینگتون دی سی نشسته بود و شروع کرد به ویالون زدن. یک صبح سرد ژانویه بود. قطعه شماره شش رو حدود 45 دقیقه تک نوازی کرد. تو این مدت و توی اون ساعت پر ازدحام حدودا هزار نفر از مردم توی ایستگاه رفت و آمد کردن و اکثرشون داشتن سر کارشون می رفتن.

سه دقیقه گذشت و مرد میان سالی نوازنده رو شناخت و گامهاش رو آروم تر کرد و برای چند ثانیه ایستاد و به آهنگ نوازنده گوش داد و بعد با عجله سراغ کار خودش رفت.

یک دقیقه بعد ویالونیست اولین دلار خودش رو دریافت کرد: خانمی پولش رو روی زمین انداخت و بدون توقف به راه خودش ادامه داد.

چند دقیقه بعد شخصی به دیوار مقابل تکیه داد تا به آهنگ گوش بده اما خیلی زود نگاهی به ساعتش انداخت و دوباره به راه رفتن ادامه داد.

 یکی که خیلی توجه کرد یه پسر سه ساله بود. مادرش با عجله اون رو دنبال خودش می کشید. اما بچه ایستاده بود و می خواست ویالونیست رو تماشا کنه.در آخر مادر محکم کشیدش و پسر در حالی که سرش داشت می چرخید مجبور شد دنبالش بره. این حالت چندین بار برای بچه های دیگه هم پیش اومد. تمام پدر و مادر ها بدون استثناء اونها رو می کشیدن تا حرکت کنن.

در تمام 45 دقیقه ای که موزیسین می نواخت فقط 6 نفر توقف کردن و گوش کردن.تنها 32 دلار به دست آورده بود.وقتی که نواختنش رو تموم کرد و همه جا رو سکوت گرفته بود هیچ کس او رو نشناخت هیچ کس برای او کف نزد.

هیچ کس او رو نمی شناخت اما اون ویالونیست جوشوا بل بود. یکی از بهترین موزیسین های دنیا . او یکی از معروف ترین و پیچیده ترین قطعات ویالون رو نوشته بود به قیمتی برابر 3.5 میلیون دلار!
دو روز قبل از ماجرای مترو ، جاشوا بل توی تأتر بوستون نواخته بود بلیط اون برنامه 100 دلار بود! 

 این یه داستان واقعیه.نواختن  جاشوا بل به صورت ناشناس توی ایستگاه مترو توسط واشنگتون پست ترتیب داده شده بود برای یه تست عمومی از قدرت شناخت و ادراک مردم. و تیتر خبر این شد: در یک محل پیش افتاده و در یک زمان نامناسب: آیا ما زیبایی را ببینیم؟ آیا ما برای قدردانی از آن توقف می کنیم؟ آیا ما یک استعداد خدادادی را در یک موقعیت غیرمترقبه تشخیص می دهیم؟



شاهد ::: سه شنبه 87/11/22::: ساعت 7:17 عصر


پیرزن کنار خیابون توی ماشینش نشسته بود . نیمه های شب بود که برایان ازونجا رد می شد. با خودش فکر کرد حتما مشکلی پیش اومده . شاید بتونم به این پیرزن کمک کنم. ورفت به طرفش.

پیرزن از دیدن مردی که داشت با سرعت به طرفش می اومد ترسید . : خدایا الان نیم ساعته که من اینجام ولی هیچ کس برای کمک به من نایستاده . نکنه این مرد بخواد به من آسیب بزنه؟!

برایان از چهره پیرزن ترس و وحشت رو می خوند . آروم به طرفش رفت و گفت : سلام خانم. من برایان اندرسون هستم . می تونم کمکی بهتون بکنم؟

و بعد نگاهی به ماشین انداخت . مشکل زیادی نبود فقط لاستیکش پنچر شده بود ولی خب عوض کردن لاستیک برای پیرزن خیلی سخت بود. برایان شروع به تعویض لاستیک کرد. تقریبا یک ساعت طول کشید . تمام لباسهاش کثیف شده بود و دستش آسیب دیده بود.

پیرزن خیلی آروم شیشه ماشین رو پایین آورد و نگاهی به برایان انداخت و بدون هیچ تشکری فقط گفت : چقدر باید بپردازم؟

برایان لبخندی زد و گفت : خانم ولی من برای پول این کار رو نکردم . خدا حتما یه جای دیگه به من کمک می کنه. پیرزن خیلی اصرار کرد و در آخر برایان گفت: اگه واقعا می خواید بهای کار من رو بپردازید هر وقت کسی رو دیدید که کمک می خواد به اون کمک کنید و البته به یاد من باشید.

پیرزن اتومبیل رو روشن کرد و به راهش ادامه داد. بین راه به رستوران کوچیکی رسید و تصمیم گرفت قدری استراحت کنه.

پیشخدمت جوونی به طرفش اومد و خیلی با احترام موهای خیس پیرزن رو خشک کرد و براش چای آورد. پیرزن نگاهی به پیشخدمت انداخت ، به نظر هشت ماهه باردار می اومد ولی این موضوع هیچ تأثیری روی خدمتی که به مشتریان می کرد نذاشته بود. پیرزن با خودش فکر کرد کوچولویی که توی راهه حتما خیلی خرج داره و به یاد بریان افتاد!

وقتی چایش تموم شد یه اسکناس صد دلاری توی دست پیشخدمت گذاشت و با سرعت اونجا رو ترک کرد.

پیشخدمت نگاهی به اسکناس انداخت و وقتی فهمید که یه صد دلاریه با خودش گفت حتما اشتباه شده و دنبال پیرزن دوید اما پیرزن ماشین رو روشن کرده بود و رفته بود.

پیشخدمت دوباره به اسکناس نگاه کرد و چشماش برق زد وقتی یادداشت  روی اون رو خوند :تو هیچ پولی نباید به من بپردازی. این اتفاق برای من هم افتاده بود. شخصی بیرون از اینجا به من کمک کرد برای همین هم من به تو کمک کردم . اگه واقعا می خوای پرو به من برگردونی این کاریه که باید انجام بدی: اجازه نده این زنجیره محبت به تو ختم بشه!

پیشخدمت خوشحال شد و به کارش ادامه داد: تمیز کردن میزها ، شستن ظرفها ، ریختن چایی برای مسافرها و وقتی شب خسته به رخت خواب رفت تا بخوابه با خودش فکر کرد این چک رو به شوهرم می دم . دقیقا همون مقداریه که «برایان» احتیاج داشت!!!



شاهد ::: یکشنبه 87/9/10::: ساعت 12:4 عصر


بازرگان ثروتمندی 4 همسر داشت..او چهارمین زنش رو خیلی دوست داشت و او رو با لبلاسهای گرون قیمت زیبا می کرد و با دقت زیاد و ظرافت با او رفتار می کرد. بیشترین مراقبت رو از زنش به عمل می آورد و برای او چیزی نمی خرید مگر بهترین ها رو!

سومین زنش را هم خیلی دوست داشت. خیلی با او افتخار می کرد و همیشه می خواست که او را به دوستاش نشون بده. اگر چه بازرگان همیشه در این ترس بزرگ بود که زنش او رو ترک کنه و با مردای دیگه بره.

مرد زن دومش را هم دوست داشت. زن بسیار با فکری بود.همیشه صبور و درواقع محرم اسرار بازرگان بود.او همیشه به زن دومش رو می کرد و زن نیز همیشه به او کمک می کرد و در لحظات سخت همراه او بود.

اما زن اول مرد ،زنی بسیار دوست داشتنی بود و سهم بزرگی در نگهداری ثروت مرد و بیزینسش داشت.هرچند بازرگان همسر اولش را دوست نداشت و البته زن عمیقاَ به او عشق می ورزید. مرد به سختی برای او چیزی می خرید.

روزی از روزها بازرگان بیمار شد و طولی نکشید که فهمید به زودی می میره.مرد به زندگی مرفه ش فکر کرد و با خود گفت:«حالا من 4 زن با خود دارم... اما وقتی که بمیرم تنها میشم.چقدر تنها خواهم شد!»

اون وقت از همسر چهارمش پرسید: « من تو را خیلی دوست داشتم، برای تو لباسهای نرم و لطیف می خریدم و مراقبت زیادی از تو می کردم. حالا من دارم می میرم. آیا تو راه من رو ادامه می دی و کمپانی من رو نگهداری می کنی؟» زن چهارم گفت:«هرگز!» و بدون هیچ حرف دیگه ای بیرون رفت.

جوابش مثل چاقوی تیزی در قلب بازرگان فرو رفت. بازرگان غمگین از همسر سومش پرسید:« من در تمام زندگی تو رو دوست داشتم . حالا در حال مرگ هستم. . آیا تو راه من رو ادامه می دی و کمپانی من رو نگهداری می کنی؟» زن پاسخ داد: «نه!زندگی خارج از اینجا خیلی خوب است. من وقتی تو بمیری دوباره ازدواج خواهم کرد!»قلب مرد در سرمای شدیدی فرو رفت.

اون وقت از زن دومش پرسید:« من همیشه برای کمک روی تو حساب می کردم و و تو همیشه به من کمک می کردی. حالا من دوباره به کمک تو احتیاج دارم. وقتی که من مردم آیا تو راه من رو ادامه می دی و کمپانی من رو نگهداری می کنی؟» زن دوم جواب داد:« متأسفم . من از این زمان به بعد نمی تونم به تو کمک کنم! من فقط می تونم تو رو توی قبرت دفن کنم.» پاسخش مثل یک تندر ناگهانی بود و بازرگان رو ویران کرد.

در همون وقت صدای از بیرون اومد:« من با تو می مونم. من راه تو رو ادامه می دم حتی اگه تو نباشی» بازرگان به طرف بالا نگاه کرد و همسر اولش را دید.او بسیار لاغر بود . لاغریش نشان از سوء تغذیه این بود که از اون رنج می کشید. بازرگان با غم بسیار گفت:« من باید خیلی بهتر از تو مراقبت می کردم !»

پ ن:

در حقیقت هر کدام از ما در زندگیمان چهار همسر داریم.  

1-   چهارمین همسرمان بدن ماست. مهم نیست چقدر زمان و پول خرج زیبا به نظر رسیدن آن می کنیم. او ما را ترک خواهد کرد وقتی که ما بمیریم.

2-     و سومین همسر ما؟ ثروت و موقعیت و  دارایی ماست. وقتی بمیریم تمام آنها به دیگران می رسند.

3-     دومین همسر ، خانواده و دوستان هستند . آنها فقط تا زمانی که در این دنیا هستیم می توانند به ما کمک کنند .

4-     همسر اولمان در حقیقت روح ماست. اغلب در طلب و پیگیری کردن کارهای جسمانی ، ثروت و موقعیت به آن توجه نمی کنیم.

چه حدس می زنید . واقعا کدام یک از چیزهایی که در بالا گفتیم برای ما می ماند؟ فکر می کنید این عقیده خوبی ست که حالا به نیرومند کردن و پرداختن به آن بپردازیم یا آن را به وقتی که در بستر مرگ هستیم بسپاریم؟

 



شاهد ::: یکشنبه 87/8/26::: ساعت 11:13 صبح


مرد با دقت خاصی مشغول شستن اتومبیل تازه ش بود.

در همین موقع پسر چهار ساله ش سنگی برداشت و روی بدنه ماشین خط کشید.

مرد با عصبانیت دست پسر رو گرفت و برای مدت طولانی فشار داد، بدون توجه به اینکه آچار فرانسه توی دستشه!

توی بیمارستان ، پسر تمام انگشت هاش رو بر اثر شکستگی از دست داد. وقتی پسر به پدرش نگاه کرد...

با چشمهای پر از دردش پرسید: پدر، انگشتهام کی بزرگ می شن؟

مرد بسیار ناراحت بود و زبونش بند اومده بود. به خونه برگشت و چندین بار ، محکم، با پاش به ماشین لگد زد و بعد

جلوی ماشین نشست و به خطی که پسر روی ماشین انداخته بود نگاه کرد. او نوشته بود: 

                                                                                                                     LOVE YOU DAD.

روز بعد ، مرد خودکشی کرده بود...

                                                         

 

خشم و دوستداشتن با هم مرزی ندارن،

 برای داشتن زندگی ای زیبا و دوست داشتنی ، دومی رو انتخاب کنید...

اشیاء برای استفاده کردنن و آدمها برای دوست داشتن،

 اما مشکل دنیای امروز ما اینه که ،

مردم برای استفاده شدن هستن و اشیاء برای دوست داشتن.......



شاهد ::: سه شنبه 87/7/30::: ساعت 11:47 عصر


پیرمرد تنها زندگی می کرد. او قصد داشت تا مزرعه سیب زمینیش رو بکاره اما کار خیلی سختی بود.

تنها پسرش که می تونست به اون کمک کنه توی زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و اوضاع رو واسش گفت:

پسر عزیزم، من احساس خیلی بدی دارم چون به نظر میاد امسال نتونم مزرعه سیب زمینی رو کشت کنم . من از کنار گذاشتن کشاورزی متنفرم چون مادرت همیشه وقت کاشت رو دوست داشت.من تنهام و برای کندن و زیرورو کردن زمین خیلی پیر شدم. اگه تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل میشد. من مطمئنم که اگه تو توی زندان نبودی مزرعه سیب زمینی رو برام شخم می زدی.

دوست دار تو: پدر.

...

خیلی زود پیرمرد تلگرافی دریافت کرد:

 - به خاطر خدا پدر، مزرعه رو شخم نزنید. تفنگها زیر خاک هستند!

صبح روز بعد،

دوازده مأمور FBI به همراه پلیس محلی تمام مزرعه رو زیر و رو کردند و به دقت گشتند. بدون اینکه هیچ اسلحه ای پیدا کنن!!

پیرمرد سراسیمه نامه ای به پسر نوشت و ماجرا رو تعریف کرد و ازش پرسید که حالا چی کار باید بکنه.

پسر در جواب نوشت:

پدر حالا بفرمایید و مزرعه سیب زمینیتون رو کشت کنید . این بهترین کاری بود که از اینجا می تونستم براتون انجام بدم!!!!

نتیجه اخلاقی:

مهم نیست که کجای دنیا هستید.

اگه از ته قلبتون تصمیم بگیرید که کاری رو انجام بدین حتماً اون رو انجام خواهید داد.

تفکر و عقیده مهمه نه اینکه کی هستی یا کجا زندگی می کنی.



شاهد ::: شنبه 87/6/16::: ساعت 11:39 عصر


چند روزی نیستم. داریم میریم سفر. گفتم تا برگردیم شما مشغول باشید درنتیجه یه متن زبان اصلی بدون زیر نویس گذاشتم . فرصت هم واسه ترجمه ش دارید . ولی انصافا بخونیدش خیلی پر معناست لازمتون میشه.تموم عیداتون هم مبارک

شما آدمهای فوق العاده ای هستین باور کنین

The following story captured our heart. It happened several years ago in the Paris opera house. A famous singer had been contracted to sing, and ticket sales werebooming. In fact, the night of the concert found the house packed and every ticket sold.

The feeling of anticipation and excitement was in the air as the house manager took the stage and said, Ladies and gentlemen, thank you for your enthusiastic support. I am afraid that due to illness, the man whom you"ve all come to hear will not be performing tonight. However, we have found a suitable substitute we hope will provide you with comparable entertainment.

The crowd groaned in disappointmentand failed to hear the announcer mention the stand-in"s name. The environment turned from excitement to frustration.

The stand-in performer gave the performance everything he had. When he had finished,there was nothing but an uncomfortable silence. No one applauded. Suddenly, from the balcony, a little boy stood up and shouted, Daddy, I think you are wonderful! The crowd broke into thunderous applause.

We all need people in our Lives who are willing to stand up once in a while and say, I think you are wonderful.

And at times others are expecting this from you.

Are you telling them how wonderful you are . . .??????????

Say it now and make someone"s day more
pleasant.



شاهد ::: سه شنبه 87/5/15::: ساعت 2:15 صبح


سرباز امریکایی تازه از جنگ برگشته بود . خسته و زخمی خودش رو به تلفن عمومی رسوند و شماره خونشون رو گرفت. از اون ور خط صدای اشنای پدر روحش رو اروم کرد. : سلام پدر ! منم جک ، : سلام عزیزم حالت خوبه؟ برگشتی؟ : اره ، دارم میام خونه ، دوستم هم همراهمه. اون زخمی شده ، یه پا و یه دست نداره و می خواد برای مدتی با ما زندگی کنه . : وای! ولی عزیزم ما زندگی خودمون رو داریم نمی تونیم از اون مراقبت کنیم . مراقبت از یه همچین ادمی خیلی سخته ما نمی تونیم زندگیمون رو واسه اون خراب کنیم اون باید بره و راه زندگی خودش رو پیدا کنه...

و پسر گوشی رو انداخت و رفت...

فردا صبح خبر پیدا شدن جسد پسر روکه خودش رو از بالای پل به پایین انداخته بود  برای خونواده ش اوردن و پدر و مادر غمگین و درمانده راه افتادن تا جسد پسرشون رو تحویل بگیرن. و ناباورانه با جسدی روبرو شدن که فقط یه پا و یه دست داشت!!!!

تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل....



شاهد ::: یکشنبه 87/4/9::: ساعت 12:2 عصر


 Your Heart is your Love

Your love is your  Family
Your  family is your Future
Your future is your Destiny 
Your destiny is your Ambition

Your ambition is your Aspiration

Your aspiration is your Motivation
Your motivation is your Belief 
Your belief is your Peace

Your peace is your Target 
Your target is Heaven
Heaven is no fun without FRIENDS  

 
   F= Few
  R= Relations
   I= In
 E = Earth
 N= Never
 D = Die

 friend




شاهد ::: یکشنبه 86/11/28::: ساعت 11:18 صبح

   1   2      >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 73
کل بازدید :782097
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
مدیر وبلاگ : شاهد[596]
نویسندگان وبلاگ :
اون یکی شاهد (@)[14]


« زبانی دارم که مانند تیغ زهراگین است. با همین زبان از عظمت ملت خود که دارای مکارم بسیار است دفاع می کنم.»
 
 
 
>>لینک دوستان<<
فصل انتظار
لحظه های آبی
پیاده تا عرش
کلبه
بندیر
جبهه وبلاگی غدیر
جامانده
اس ام اس های مثبت
سلمان علی ع
یادداشت های شخصی محسن مقدس زاده
مهربان
سامع سوم
نی نی شاهد
گل آفتابگردون
پا توی کفش شهدا
دریای دل
میم.صاد
سیمرغ
دفاع مقدس
به وبلاگ بر بچون دزفیل(دزفول) خوش اومهِ
یک نفس عمیــــــــــق
طوبای محبت
مهربانی
خاکریز ولایت
هیئت فاطمیون شهرضا
یک جرعه آسمان
عشق نامه
تربت دل
غزه در فلسطین
آنتی التقاط
نگاهم برای تو
حاج آقا مسئلةٌ
حقیقت بهائیت
از این دست
خواهر خورشید
دیسون
نیروی امنیتی
پـــــــــلاک
دکتر علیرضا مخبردزفولی
ناصیران
منم سلام
هنر آشپزی
تمهید سبز
کِلکِ بی کلک
خاک
خاکریز مقاومت دزفول
رحمت خدا
ارمینه
تا اقیانوس(میثم خالدیان)
یاد شهدای اندیمشک
اهدنا الصراط المستقیم
شاعرانه(عبدالرحیم سعیدی راد)
از 57
موجی
ملامحمد علی جولای دزفولی
بانک اشعارعاشورایی(سعیدی راد)
حروف سیاسی
وسعت دل
بُنگروز(پرموز)
ناگهان ترین
سبوحا- حاج اقا جلیلی
کیستی ما(یامین پور)
خورشید عالم تاب
یادداشتهای یک خبر نگار
سراب طنز
مرکز عاشورا دزفول
چوب خدا
راه 57
پایگاه وبلاگ نویسان ارزشی
مسجد حضرت ابوالفضل(ع) اهواز
بچه های مسجد نجفیه دزفول
فاتحان دز
حسین سنگری
الف دزفول
التیام ( شعرهای مستعان)
گروه فعالان مجازی نخیل
بسیجیان پایگاه شهید سیادت
یاد شهیدان و رزمندگان اندیمشک
لبیک یا امام
شهید روح ا...سوزنگر
یک طلبه
پاورقی
خاطراتی شیرین از یک زندگی مشترک
باشگاه خبرنگاران-ویژه نامه شهادت حضرا زهرا(س)
عطار نــــــــــــامه
زن،بصیرت،عفاف و حجاب
نرمافزار مدیریت اطلاعات شهدا(ایثار)
کلیـــــد
میثاق(مسجدامام حسن عسکری دزفول)
خاطرات شهدا
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<