سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی انقلاب ما
رسول خدا فرمود : «هان ! شما را از دشمن ترینِ آفریدگانْ نزد خداوند متعال، باخبر سازم ؟». گفتند : «آری، ای رسول خدا !» .فرمود: «کسانی که با زنان همسایگانِ خویش، زنا می کنند». [جامع الأحادیث]

شاهد


آسمان

پرنده هایش را از یاد نمی برد،

بهار

شکوفه هایش را،

اما این کوچه های تنگ

که به سگ های پشمالو سلام می کنند،

پلاک ستاره هایشان را

به باد داده اند!

**عبدالرحیم سعیدی راد***



شاهد ::: چهارشنبه 88/4/24::: ساعت 4:29 عصر


من نمی توانستم فوق برنامه مسلمان باشم،‌نمی توانستم اول، درس بخوانم  و بعد برای خدا درس بخوانم. نمی توانستم دانشجو باشم و در دانشجو بودنم جوری باشم که خدا هم راضی باشد . اگر کسی بتواند خوب است. شهدا هر چه به ما گفته بودند،‌مطمئناً‌ این را نگفته بودند که کارتان را بکنید و جوری عمل کنید که خدا هم راضی باشد. من از شهدا این را فهمیده بودم که کارتان را برای خدا نکنید، برای خدا کار کنیدادامه مطلب...

شاهد ::: جمعه 88/1/21::: ساعت 11:47 عصر


اتوبوس چه با سرعت میان جاده می تازد، انگار فرار می کند از خاطرات این دشت تفتیده...

کودک ، آرام روی پاهای مادر خوابیده و مادر نوازش کنان مرثیه ی رقیه می خواند...

انگار زمین صدایم می کند: اینجاست ! همین جا! همین جاست که روزی تا آسمان فاصله ای نداشت...

چشم می بندم...صدای خمپاره می آید ... عجب محشری ست!رگبار امان نمی دهد... از هر طرف فریاد یا حسین به گوش می رسد... سر که بچرخانی شهیدی تازه می بینی...

چشم می گشایم...

نمی دانم اینها اسمشان چیست، احتمالاً نوعی سیم خاردارند... هر چه که باشند مرا تا عصر عاشورا بردند... چقدر به نیزه شکسته ها می مانند...

بغض می بارد...

اتوبوس می ایستد...اینجا شلمچه است.



شاهد ::: پنج شنبه 88/1/20::: ساعت 9:55 عصر


شب...رملهای فتح المبین... سنگریزه های نوک تیز روی معبر... پا های برهنه...

انفجار (هر چند مصنوعی)... هرم آتش... وحشت ... گوشهایی که از شدت صدا بی اختیار با دست پوشانده می شد...

اگر اینها واقعی بود آیا می ماندم؟

اللهم عجل لولیک الفرج

پ ن1: سال نو مبارک

پ ن2: قربون رهبر به تمام معنا فرزانه مون برم که دقیقا می دونه چه وقتی چه چیزی نیاز جامعه مونه. سال اصلاح الگوی مصرف اسمی که دنیایی معنای آشکار و پنهان داره امیدوارم اونایی که باید بفهمن فهمیده باشن آقا چی گفت!!



شاهد ::: چهارشنبه 88/1/5::: ساعت 12:42 عصر


*بسم الله الرحمن الرحیم *
*من اعتقاد دارم که خدای بزرگ انسان را به اندازه درد و رنجی که در راه خدا تحمل کرده است پاداش می دهد، و ارزش هر انسانی به اندازه درد و رنجی است که در این راه تحمل کرده است، و می بینیم که مردان خدا بیش از هر کس در زندگی خود گرفتار بلا و رنج و درد شده اند، علی بزرگ را بنگرید که خدای درد است که گویی بند بند وجودش با درد و رنج جوش خورده است. حسین را نظاره کنید که در دریایی از درد و شکنجه فرو رفت که نظیر آن در عالم دیده نشده است ، و زینب کبری را ببینید که با درد و رنج انس گرفته است .*
*درد دل آدمی را بیدار می کند ، روح را صفا می دهد ، غرور و خود خواهی را نابود می کند. نخوت و فراموشی را از بین می برد ، انسان را متوجه وجود خود می کند .*
*انسان گاهگاهی خود را فراموش می کند ، فراموش می کند که بدن دارد، بدنی ضعیف و ناتوان که، در مقابل عالم و زمان کوچک و ناچیز و آسیب پذیر است ، فراموش می کند که همیشگی نیست، و چند صباحی بیشتر نمی پاید، فراموش می کند که جسم مادی او نمی تواند با روح او هم پرواز شود، لذا این انسان احساس ابدیت و مطلقیت و غرور و قدرت می کند، سرمست پیروزی و اوج آمال و آرزوهای دور و دراز خود ، بی خبر از حقیقت تلخ و واقعیتهای عینی وجود ، به پیش می تازد و از هیچ ظلم وستم رو گردان نمی شود. اما درد آدمی را به خود می آورد ، حقیقت وجود او را به آدمی می فهماند و ضعف و زوال و ذلت خود را درک می کند و دست از غرور کبریایی برمی دارد ، و معنی خودخواهی و مصلحت طلبی و غرور را می فهمد و آن را توجه نمی کند .*
*خدایا تو را شکر می کنم که با فقر آشنایم کردی تا رنج گرسنگان را بفهمم و فشار درونی نیازمندان را درک کنم .*
*خدایا هدایتم کن زیرا می دانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است .*
*خدایا هدایتم کن که ظلم نکنم زیرا می دانم ظلم چه گناه نابخشودنی است .*
*خدایا ارشادم کن که بی انصافی نکنم زیرا کسی که انصاف ندارد ، شرف ندارد .*
*خدایا راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع کنم که بی احترامی به یک انسان همانا کیفر خدای بزرگ است. خدایا مرا از بلای غرور وخودخواهی نجات ده تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده کنم .*
*خدایا پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه گر ساز تا فریب زرق وبرق عالم خاکی مرا از یاد تو دور نکند .*
*خدایا من کوچکم ، ضعیفم ، ناچیزم ، پر کاهی در مقابل طوفانها هستم . به من دیده عبرت بین ده تا ناچیزی خود را ببینم و عظمت و جلال ترا براستی بفهمم و بدرستی تسبیح کنم .*
*ای حیات با تو وداع می کنم با همه زیباییهایت ، با همه مظاهر جلال و جبروت ، با همه کوهها و آسمانها و دریاها و صحراها ، با همه وجود وداع می کنم . با قلبی سوزان و غم آلود به سوی خدای خود می روم و از همه چیز چشم می پوشم. ای پاهای من ، می دانم شما چابکید، می دانم که در همه مسابقه ها گوی سبقت از رقیبان ربوده اید ، می دانم فداکارید ، می دانم که به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت صاعقه وار به حرکت در می آئید ، اما من آرزوئی بزرگتر دارم ، من می خواهم که شما به بلندی طبع بلندم ، به حرکت در آئید ، به قدرت اراده آهنینم محکم باشید ، به سرعت تصمیمات و طرحهایم سریع باشید . این پیکر کوچک ولی سنگین از آرزوها ونقشه ها وامیدها ومسئولیتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید .ای پاهای من در این لحظات آخر عمر آبروی مرا حفظ کنید . شما سالهای دراز به من خدمت کرده اید ، از شما می خواهم که در این آخرین لحظه نیز وظیفه ی خود را به بهترین وجه ادا کنید . ای پاهای من سریع و توانا باشید ، ای دستهای من قوی ودقیق باشید ، ای چشمان من تیزبین وهوشیار باشید ، ای قلب من ، این لحظات آخرین را تحمل کن ، ای نفس ، مرا ضعیف وذلیل مگذار ، چند لحظه بیشتر با قدرت واراده صبور وتوانا باش. به شما قول می دهم که چند لحظه دیگر همه شما در استراحتی عمیق وابدی آرامش خود را برای همیشه بیابید وتلافی این عمر خسته کننده واین لحظات سخت و سنگین را دریافت کنید. چند لحظه دیگر به آرامش خواهید رسید،آرامشی ابدی.دیگر شما را زحمت نخواهم داد.دیگر شب و روز استثمارتان نخواهم کرد. دیگر فشار عالم و شکنجه روزگار را بر شما تحمیل نخواهم کرد.دیگر به شما بی خوابی نخواهم داد و شما دیگر از خستگی فریاد نخواهید کرد. از درد و شکنجه ضجه نخواهید زد. از گرسنگی و گرما و سرما شکوه نخواهید کرد. و برای همیشه در بستر نرم خاک، آرام و آسوده خواهید بود. اما این لحظات حساس ،لحظات وداع با زندگی و عالم، لحظات لقای پروردگار، لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد.*
*خدایا! وجودم اشک شده ، همه وجودم از اشک می جوشد ، می لرزد ، می سوزد و خاکستر می شود. اشک شده ام و دیگر هیچ ، به من اجازه بده تا در جوارت قربانی شوم و بر خاک ریخته شوم واز وجود اشکم غنچه ای بشکفد که نسیم عشق و عرفان وفداکاری از آن سرچشمه بگیرد .*
*خدایا تو را شکر می کنم که باب شهادت را به روی بندگان خالصت گشوده ای تا هنگامی که همه راهها بسته است و هیچ راهی جز ذلت و خفت و نکبت باقی نمانده است مسح توان دست به این باب شهادت زد و پیروزمند و پر افتخار به وصل خدائی رسید.*
*ای آتش مرا دریاب. مرا دریاب که در آتش دایمی می‌سوزم. صبرم به پایان رسیده. دل پردردم دیگر طاقت ندارد. با اشک به خود سکون می‌بخشم، ولی دیدگانم نیز دیگر رمقی ندارند.
خدایا به تو پناه می‌برم. مهر خود را آن چنان در دلم جایگزین کن که جایی دیگر برای عشق دیگران نماند. سراپای وجودم را آن چنان مسخر اراده خود کن که به دیگری نیاندیشم و محلی از اعراب برای اعمال دیگر نماند.
ای درد اگر تو نماینده خدایی که برای آزمایش من قدم به زمین گذاشته‌ای، تو را می‌پرستم، تو را در آغوش می‌کشم و هیچگاه شکوه نمی‌کنم.
بگذار بند بندم از هم بگسلد، هستیم در آتش درد بسوزد و خاکسترم به باد سپرده شود. باز هم صبر می‌کنم و خدای بزرگ را عاشقانه می‌پرستم، ای خدا این آزمایش‌های دردناکی که فرا راه من قرار داده‌ای؛ این شکنجه‌های کشنده‌ای را که بر من روا داشته‌ای، همه را می‌پذیریم. خدایا با غم و درد انس گرفته‌ام. آتش بر من سلامت شده و شکست و ناملایمات عادی گشته است.
خطر و مرگ دوستان صادق من شده‌اند. از ملاقاتشان لذت می‌برم و مصاحبتشان را آرزو می‌کنم.
خدایا کودک که بودم از بلندی آسمان و ستارگان درخشنده‌ای لذت می‌بردم، اما امروز از آسمان لذت می‌برم زیرا بدون آن خفه می‌شوم، زیرا اگر وسعت و عظمت آن از شدت درد روحیم نکاهد، دیگر خفه می‌شویم.*
*والسلام *
با تشکر از دوستانم در خبرگزاری ایکنا که این مطلب عالی رو برام ایمیل کرده بودن.



شاهد ::: چهارشنبه 87/11/2::: ساعت 10:28 صبح


بسم الله الرحمن الرحیم

  تشکیل بسیج در نظام جمهوری اسلامی ایران یقینا از برکات و الطاف جلیه خداوند تعالی بود که بر ملت عزیز و انقلاب اسلامی ایران ارزانی شد.

  در حوادث گوناگون پس از پیروزی انقلاب خصوصا جنگ بودند نهادها و گروه های فراوانی که با ایثار و خلوص و فداکاری و شهادت طلبی کشور و انقلاب را بیمه کردند. ولی حقیقتا اگر بخواهیم مصداق کاملی از ایثار و خلوص و فداکاری و عشق به ذات مقدس حق و اسلام را ارائه دهیم چه کسی سزاوارتر از بسیج و بسیجیان خواهند بود! بسیج شجره طیبه و درخت تناور و پرثمری است که شکوفه های آن بوی بهار وصل و طراوات یقین حدیث عشق می دهد. بسیج مدرسه عشق و مکتب شاهدان و شهیدان گمنامی است که پیروانش بر گلدسته های رفیع آن اذان شهادت و رشادت سر داده اند. بسیج میقات پابرهنگان و معراج اندیشه پاک اسلامی است که تربیت یافتگان آن نام و نشان در گمنامی و بی نشانی گرفته اند. بسیج لشکر مخلص خداست که دفتر تشکل آن را که همه مجاهدان از اولین تا آخرین امضا نموده اند.

 من همواره به خلوص و صفای بسیجیان غبطه می خورم و از خدا می خواهم تا با بسیجیانم محشور گرداند چرا که در این دنیا افتخارم این است که خود بسیجی ام. من مجددا به همه ملت بزرگوار ایران و مسئولین عرض می کنم چه در جنگ و چه در صلح بزرگترین ساده اندیشی این است که تصور کنیم جهانخواران خصوصا آمریکا و شوروی از ما و اسلام عزیز دست برداشته اند لحظه ای نباید از کید دشمنان غافل بمانیم در نهاد و سرشت آمریکا و شوروی کینه و دشمنی با اسلام ناب محمدی - صلی الله علیه و آله و سلم - موج می زند باید برای شکستن امواج طوفان ها و فتنه ها و جلوگیری از سیل آفت ها به سلاح پولادین صبر و ایمان مسلح شویم. ملتی که در خط اسلام ناب محمدی - صلی الله علیه و آله و سلم - و مخالف با استکبار و پول پرستی و تحجرگرایی و مقدس نمایی است باید همه افرادش بسیجی باشند و فنون نظامی و دفاعی لازم را بدانند چرا که در هنگامه خطر ملتی سربلند و جاوید است که اکثریت آن آمادگی لازم رزمی را داشته باشد.  

خلاصه کلام اگر بر کشوری ندای دلنشین تفکر بسیجی طنین اندازد چشم طمع دشمنان و جهانخواران از آن دور خواهد گردید و الا هر لحظه باید منتظر حادثه باشیم. بسیج باید مثل گذشته و باقدرت و اطمینان خاطر به کار خود ادامه دهد. امروز یکی از ضروری ترین تشکل ها بسیج دانشجو و طلبه است. طلاب علوم دینی و دانشجویان دانشگاه ها باید با تمام توان خود در مراکزشان از انقلاب و اسلام دفاع کنند فرزندان بسیجی ام در این مراکز پاسدار اصول تغییر ناپذیر ((نه شرقی و نه غربی)) باشند. امروز دانشگاه و حوزه از هر محلی بیشتر به اتحاد و یگانگی احتیاج دارند. فرزندان انقلاب به هیچ وجه نگذارند ایادی آمریکا و شوروی در آن دو محل حساس نفوذ کنند. تنها با بسیج است که این مهم انجام می پذیرد. و مسائل اعتقادی بسیجیان به عهده این دو پایگاه علمی است. حوزه علمیه و دانشگاه باید چارچوب های اصیل اسلام ناب محمدی را در اختیار تمامی اعضای بسیج قرار دهند. باید بسیجیان جهان اسلام در فکر ایجاد حکومت بزرگ اسلامی باشند و این شدنی است چرا که بسیج تنها منحصر به ایران اسلامی نیست باید هسته های مقاومت را در تمامی جهان به وجود آورد و در مقابل شرق و غرب ایستاد. شما در جنگ تحمیلی نشان دادید که با مدیریت صحیح و خوب می توان اسلام را فاتح جهان نمود. شما باید بدانید که کارتان به پایان نرسیده است انقلاب اسلامی در جهان نیازمند فداکاری های شماست مسئولین تنها با پشتوانه شماست که می توانند به تمامی تشنگان حقیقت و صداقت اثبات کنند که بدون آمریکا و شوروی می شود به زندگی مسالمت آمیز توام با صلح و آزادی رسید. حضور شما در صحنه ها موجب می شود که ریشه ضدانقلاب در تمامی ابعاد از بیخ و بن قطع گردد.

  من دست یکایک شما پیشگامان رهایی را می بوسم و می دانم که اگر مسئولین نظام اسلامی از شما غافل شوند به آتش دوزخ الهی خواهند سوخت. بار دیگر تاکید می کنم که غفلت از ایجاد ارتش بیست میلیونی سقوط در دام دو ابرقدرت جهانی را به دنبال خواهد داشت. من از تمامی بسیجیان خصوصا از فرماندهان عزیز آن تشکر می کنم و از دعای خیر برای این فرزندان با وفای اسلام غفلت نخواهم نمود. خداوند شهدای عزیز و گمنام بسیج را که به نعمت همجواری اهل بیت - علیهم السلام - متنعم و جانبازان عزیز را شفا و اسرا و مفقودین عزیز را سالما به اوطانشان بازگرداند و هر روز بر عظمت و شوکت این نهاد مقدس و مردمی که پیروان اسلام عزیز و حضرت بقیه الله الاعظم ارواحنا لمقدمه الفدا هستند بیفزاید.

 

والسلام علیکم و رحمه الله 

 روح الله الموسوی الخمینی



اون یکی شاهد ::: دوشنبه 87/9/4::: ساعت 7:56 صبح


نیت کرده بودم همین که وارد دانشگاه شدم برم و عضو بسیج دانشجویی بشم. و شدم...
عجب روزایی بود ! پر از شور و حال ، پر از اخلاص ، پر از خدا...
سنسورهای قلبمون حسابی قوی شده بودن! کمترین بی عدالتی رو با تمام وجود درک می کردیم و خودمون رو به آب و آتیش می زدیم تا رفعش کنیم.
واسه خیلی ها رفتارمون غیر منطقی بود و خیلی ها سرزنشمون می کردن و البته خیلی ها دلمون رو می شکوندن . دلمون که می گرفت این عکس حاج همت بود که با اون نگاه مهربونش دلداریمون می داد. تو همون روزها بود که آقا واسه اولین بار چفیه انداخت و دیگه درش نیاورد. و این بهترین تسلا بود واسه دل ما. دیگه به معنای واقعی به راهمون ایمان داشتیم . از مشکلات دانشگاه گرفته تا شهر و کشور و دنیا این قدرت رو تو خودمون می دیدیم که همه رو رفع کنیم. و خیلی هاشون رو هم رفع می کردیم!
واقعا عجب روزهایی بود...
غرق تو بحث ها و نشریات و نمایشگاه ها و فعالیتهای مختلف بودیم که آقا گفت تحصیل ، تهذیب ، ورزش و ما درس رو جدی تر گرفتیم و این شد که درسهامون هم بگی نگی از بقیه دانشجوها جلو افتاد و همین شد بهانه ای واسه گذاشتن کلاسهای رفع اشکال تو اتاق بسیج دانشگاه و جذب خیلی از دانشجوهایی که تا اون وقت حتی از اون راهرو رد هم نمی شدن!
مهربونی و دوستی بچه های بسیج باعث شده بود آمار اعضا به چندین برابر برسه . حتی مسئولین دانشگاه تعجب می کردن! دیگه بسیج تبدیل شده بود به قدرت اول دنشگاه ! باید برای مسایل مختلف با مسئول بسیج دانشجویی هم مشورت می کردن و این همه ش از اخلاص و پشتکار بچه های بسیج بود.
حالا چند سالی از اون زمان می گذره و من دارم به این فکر می کنم که چقدر ازون حس و حال تو وجودم باقی مونده . واقعا فکر می کنید اگه تفکر بسیجی تو رفتارمون جا باز کنه مملکتمون با اون چیزی که از دنیای زمان ظهور بهمون گفتن فرقی هم داره؟ اینکه با همون اخلاص زمان دانشجویی فقط دنبال رضایت خدا باشیم و لبخند خدا و دوستای خدا برامون مهمترین چیز باشه یعنی زندگی تو مدینه فاضله  که حداقل من و حتما خیلی هاتون تو صفای دوران دانشجوییتون تجربه ش کردین. پس ای کاش نذاریم روزمرگی دنیا ما رو از خودمون و اون چیزی که بودیم جدا کنه. خدا کنه هنوز هم اون روحیه تو وجودمون باقی مونده باشه...



شاهد ::: یکشنبه 87/9/3::: ساعت 9:43 صبح


مقاومت کلامی که با فرهنگ مردم دزفول عجین شده. ایستادگی در برابر هجوم موشک های عظیم الجثه ای که روز و شب بر سر شهر آوار می شد و لبخند بچه گانه ای ، نگاه مادرانه ای یا تلاش پدرانه ای را به خون می کشید و... بعد از لحظه هایی آنان که زنده مانده بودند زندگی را از سر می گرفتند تا موشک بعدی...
زنان شبها را با حجاب کامل می خوابیدند شاید آن شب، شب آخر زندگیشان باشد و فردا نامحرمی از زیر آوار بیرون بکشاندشان .
و حالا بعد از سالها آمده اند کسانی و بر ایستادگیشان خورده می گیرند غافل از آنکه آنها که ایستادند برای ایستادنشان بها نمی خواستند و تنها دیدن لبخند امامشان بر صفحه تلویزیون کافی بود برای از یادبردن غم شب گذشته شان.
آری ، اینجا دزفول است، همانجا که مجری رادیو عراق در اعلام شهرهای در استانه حمله موشکی ، عادت کرده بود به گفتن: « الف- دزفول»! ب هر چه بود ، بود ، الف فقط دزفول! و چهارم خرداد یادآور روزی که دزفولیها بیشترین موشک را در خانه هاشان میزبان بودند...

شبیه حرفهای من،

ستون خانه ی تو بود

که در هجوم موشکی

خموش و بی کس و غیور،

                             نمرده و شهید شد.

و من شنیده ام

که سقف خانه ای

به روی خانه ای دگر

شبی سقوط کرده بود

و کودک از غریو انفجار

به پشت بام خانه ای

_ دو کوچه بعد_

پرت شد.

ولمس کرده ام

حس ترس و زندگی

درون سنگری

که در حیاط خانه مان

به جای لاله های واژگون باغچه

سر بلند کرده بود

و لحظه های انتظار سخت یک صدا:

                                      « وضعیت سفید»

و هشت سال پر تپش  

وهشت...

منی که در تمام کودکی

رفیق من

پوکه و فشنگ بود

و چتر کوچک منوری

                   پر بها ترین هدیّه ام،

به من نگو که شعر تو

چرا

همیشه بوی مرگ میدهد.

                                                     (شعر از شاهد)



شاهد ::: چهارشنبه 87/3/1::: ساعت 11:54 عصر


                                               

از دبستان تازه برگشته بودیم صبحی بودیم، کیفامون رو گذاشتیم خونه. نهار خورده نخورده، بلافاصله با بچه ها، تو کوچه بازی رو شروع کردیم بازیی به نام "خواجه".

محمد حسن بعدازظهری بود تو این فاصله داشت بازی ما رو تماشا می کرد بچه ها زورشون میومد مارو نگاه می کرد هی متلک بارش می کردن شوخی می کردن که زنگتون خورده ! ناظم سرصف راهت نمیده !، ها!ها!این صدای زنگتونه! و از اینجور شوخیا! محمد حسن تو مدرسه ای بنام شهید فهمیده درس میخوند ما هم تو دبستان  رازی.

تو بازی نوبت من شد یار مقابل داشت به طرف من می اومد و من هم عقب عقب حرکت می کردم (بازی اینجوری بود) تو چشماش ذل زده بودم که دقیقا پشت سرش دود سیاه و صدای مهیب موشک در فاصله بسیار نزدیک بازی کودکانه ی ما رو بهم زد، همینطور که عقب عقب می رفتم برگشتم و شروع کردم به دویدن بطرف خونه، جوی فاضلاب  کنار خیابون رو طی نکرده بودم که صدایی چندبار پشت سرهم  اسمم رو صدا کرد. ایستادم که ببینم کیه هنوز برنگشته بودم که صدای زوزه ترکشی گوشمو نوازش داد، باد سرد سرعتش رو سرم، با موهای کوتاه شده حس کردم. به جوی آب کنار خیابون و ترکش گداخته سرخ که آب جوی رو داشت بخار می کرد خیره شدم، همونجا دو زانو نشستم ترکش کم کم سرد شد با یه میله یا چوب به طرف خشکی جوی کشوندمش و برداشتمش تقریبا دیگه هیچکی تو خیابون نبود. من هم آرام و آهسته  نگاهم به ترکش تو دستم قدم زنان به طرف خونه می رفتم، نزدیک خونه شدم که مردم می اومدن تو خیابون و از هم می پرسیدن کجا رو زده؟ و سوالات اینجوری!

یه ترکش 75 سانتی یا یک متری و به عرض حدود  20 سانت تو دیوار همسایه روبرو رفته بود تا نصفه تو اتاقشون  ( پدرابراهیم  که خدارحمتشون  کنه، بنّا بود.  بعدا، چند ساعت طول کشید تا این ترکش لامصب رو از تو دیوار خونشون بیرون اورد و چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا دیوار رو تعمیر کرد!)

رفتم  خونه،  ترکش کوچولو  رو به مادرم نشون دادم و با هیجان برا  مادرم  تعریف کردم اما کاش برا دیوار تعریف می کردم مادرم هم آخر تحویل بود! بهش حق میدم آخه اونم تو ترس و اضطراب موشک بود دیگه!

موشک به سمت مدرسه شهید فهمیده شلیک شده بود اما به هدف نخورده بود.

نمی دانم کی ؟ و چرا؟ تو اون واویلای موشک زدن مرا صدا کرد، نمی دانم خدا در دفترش رفتن مرا خط زده بود یا دیگری مرا از رفتن باز داشت؟ محمدحسن چرا اون موقع لج کرد؟ و چرا؟ به هرحال.

اگر می رفتم گناهم فقط معصومیت کوکانه ام بود و بس.

بله فقط یک قدم، یک ثانیه و یا یک لحظه .

اون ترکش کوچولو تو چندبار آوارگی و جنگ زدگی و جابجا شدن ها گم شد. و از اون زمان سالها میگذره اما خاطره اون ترکش هیچگاه از خاطرم گم نخواهد شد.

امروز عصر تو خیابون قدم می زدم (کاش نمی زدم!) نگاه های حرام و صداهای موزیانه، متلک پراندنها و مردان و زنان آرایش کرده با انواع و اقسام ... اعصابم بهم ریخته بود.

اثری از موشک وبمب و دلهره و اضطراب نبود شهدا با آرامش خاصی، از تو بلوار به مردم نگاه می کردن و مردم با خیال راحت قدم می زدن و خرید می کردن. و من هم هنوز حقوق فروردین و اردیبهشت رو نگرفته بودم (البته ندادن که بگیرم). آخر ماه هم خونه رو باید تخلیه کنیم! بچم رو زیاد خیابون نمی برم گذشته از بدآموزی هاش، نمی برمش که بهونه نگیره! آخه به لپ لپ کمتر از هزارتومن که راضی نمیشه، تازه اگه قانع باشه و تو مغازه ها رونگاه نکنه! هروقت هم میارمش با توپ و تشر یا با کلمات قصار! ساکتش میکنم و بیشتر اوقات یه چیزی هم براش می خرم و زورم بهش نمی رسه. بچه که نیست رئیسه!

البته این چیزا اصلا برام مهم نبوده و نیست چون:

ما نسل سوخته نیستیم ما نسل سرفرازیم. و هنوز خوشحالم که در یازده سالگی با اراده خود داوطلب رفتن به جبهه شدم (متاسف که نبردنم) و هنوز هم آماده ام آماده تر از گذشته.

که این سوختن نیست ساختن است.و من به این افتخار می کنم.

                                                                                           التماس دعا



اون یکی شاهد ::: سه شنبه 87/2/24::: ساعت 4:34 صبح


جمعه شهدا خواستند و مهمان ندبه شان شدم در دوکهه!

باران می بارید و باد بوی خاک می آورد...

حسینیه حال و هوای تازه این داشت. این بار اول بود که خلوت می دیدمش . حالا همه جاش را می تونستم قدم بزنم. راه می رفتم . اشک می ریختم. یک لحظه حس کردم تو کربلام . وای عجبشبی بود ، دور تا دور حرم حسین راه می رفتم . اشک می ریختم و در تنهایی خودم هر چه نوحه بلد بودم می خوندم. انگار نه انگار که کسی منو می بینه!

...و حالا تو حسینیه ی دوکوهه همون حس...

ولی انصافا این ندبه واسه من خیلی بیشتر از ندبه ای که تو نجف خوندیم حال داد شاید چون حال شهدای اینجا رو یه روزی با گوشت و پوستم حس کرده بودم. نمی دونم ...

گر می گرفتم. دلم می خواست همون موقع بزنم تو گوش تموم نامردای دنیا، از اسرائیلیا و امریکاییها گرفته تا اون نامردایی که مثل اختاپوس رو این مملکت چنگ انداختن و دل رهبرم رو می شکونن . همونهایی که مال بیت المال رو می خورن و گوشهاشون واسه شنیدن حرفهای حساب آقا بسته ست. همونهایی که ... ولش کن . اینجا گفتن فایده ای نداره . ولی مطمئن باشید هر جا ببینمشون حتما تو روشون می گم که چقدر نامردن.

آره! فقط گریه کردن به درد نمی خوره. باید این گریه ها یه انرژی به ما بده واسه خوب بودن، واسه دشمن شدن با نامردمی ها، واسه مسلمون شدن! وگرنه ...

ممنونم از اونهایی که باعث شدن یه مشت آپارتمان خرابه و تیر و ترکش خورده روحی بگیره که بشه باهاشون خدایی شد.

پ ن: این روزها مد شده همه از انرژی مثبت حرف می زنن باور کنین این انرژی تو دوکوهه فراوونه. امتحان کنید!



شاهد ::: شنبه 86/9/17::: ساعت 4:51 عصر

<      1   2   3   4   5      >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 93
بازدید دیروز: 49
کل بازدید :779393
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
مدیر وبلاگ : شاهد[596]
نویسندگان وبلاگ :
اون یکی شاهد (@)[14]


« زبانی دارم که مانند تیغ زهراگین است. با همین زبان از عظمت ملت خود که دارای مکارم بسیار است دفاع می کنم.»
 
 
 
>>لینک دوستان<<
فصل انتظار
لحظه های آبی
پیاده تا عرش
کلبه
بندیر
جبهه وبلاگی غدیر
جامانده
اس ام اس های مثبت
سلمان علی ع
یادداشت های شخصی محسن مقدس زاده
مهربان
سامع سوم
نی نی شاهد
گل آفتابگردون
پا توی کفش شهدا
دریای دل
میم.صاد
سیمرغ
دفاع مقدس
به وبلاگ بر بچون دزفیل(دزفول) خوش اومهِ
یک نفس عمیــــــــــق
طوبای محبت
مهربانی
خاکریز ولایت
هیئت فاطمیون شهرضا
یک جرعه آسمان
عشق نامه
تربت دل
غزه در فلسطین
آنتی التقاط
نگاهم برای تو
حاج آقا مسئلةٌ
حقیقت بهائیت
از این دست
خواهر خورشید
دیسون
نیروی امنیتی
پـــــــــلاک
دکتر علیرضا مخبردزفولی
ناصیران
منم سلام
هنر آشپزی
تمهید سبز
کِلکِ بی کلک
خاک
خاکریز مقاومت دزفول
رحمت خدا
ارمینه
تا اقیانوس(میثم خالدیان)
یاد شهدای اندیمشک
اهدنا الصراط المستقیم
شاعرانه(عبدالرحیم سعیدی راد)
از 57
موجی
ملامحمد علی جولای دزفولی
بانک اشعارعاشورایی(سعیدی راد)
حروف سیاسی
وسعت دل
بُنگروز(پرموز)
ناگهان ترین
سبوحا- حاج اقا جلیلی
کیستی ما(یامین پور)
خورشید عالم تاب
یادداشتهای یک خبر نگار
سراب طنز
مرکز عاشورا دزفول
چوب خدا
راه 57
پایگاه وبلاگ نویسان ارزشی
مسجد حضرت ابوالفضل(ع) اهواز
بچه های مسجد نجفیه دزفول
فاتحان دز
حسین سنگری
الف دزفول
التیام ( شعرهای مستعان)
گروه فعالان مجازی نخیل
بسیجیان پایگاه شهید سیادت
یاد شهیدان و رزمندگان اندیمشک
لبیک یا امام
شهید روح ا...سوزنگر
یک طلبه
پاورقی
خاطراتی شیرین از یک زندگی مشترک
باشگاه خبرنگاران-ویژه نامه شهادت حضرا زهرا(س)
عطار نــــــــــــامه
زن،بصیرت،عفاف و حجاب
نرمافزار مدیریت اطلاعات شهدا(ایثار)
کلیـــــد
میثاق(مسجدامام حسن عسکری دزفول)
خاطرات شهدا
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<