در آغوشم که میگیرمش انگار بوی خدا را بیشتر حس می کنم ...
معجزه یعنی او ... که می داند چطور باید بخورد ... چطور باید بخوابد ... چطور باید زنده بماند....
یعنی موجود کوچکی که خدای بزرگی دارد ...
گوشم را همیشه نزدیک دهانش نگاه می دارم ، شاید حواسش نباشد و یک بار هم که شده آرام و زیر لب از روزهای پیش خدا بودنش بگوید ... از لحظه ی قالوا بلی ...
چشم های بادامی اش را که باز می کند انتهای نگاهش را به دنبال چهره خدا می کاوم ...
کاش همیشه انقدر پاک بمانی کودک من...
چشم هایت را برای دیدار موعود باز نگهدار .... تو لیاقتش را داری!
تو نشانه ی آشکار مهر و قدرت خدای منی ... مبینای من
پ ن : 20 روزگیت مبارک :)
چه زیبا می خواندی مرد دوره گرد .... فکر کنم غیرمجاز بود آهنگت ... بی هیچ مجوزی تا ته قلبم رفت ....
دم عید را برای همین چیزهایش دوست دارم ....
عید گداها را عاشق می کند .... پولدارها نوستالوژیشان قلمبه می شود توی جیب هاشان و ....
..... و .....
عاشق ها ....
شاید ....
به نوایی برسند ....
... یه نخ بلند که یه سرش رو گره زدن به تاج یه انار قرمز کوچولو و حالا از دسته صندلی کامپیوترم آویزون شده. ـ حتما بازموندهی یه بازی شاد کودکانه ست _.
انار کوچولو چه برقی می زنه زیر نور چراغ!
از اینجا که من نشستم، این منظره اونقدر قشنگه که حتی دلم نمی خواد سرم رو تکون بدم.
انگار که انار بیچاره رو دارش زده باشن و من خیلی وقته که دارم فکر می کنم؛ جرمش چیه؟
انقدر مظلومانه و باشکوه از طناب دارش آویزونه که من رو به یاد سربداران میندازه و ناخودآگاه احساس غرور می کنم که ایرانیم و چنین تاریخی دارم.
ولی یه خورده بیشتر که دقیق میشم ، یه کلاه بزرگ ، تو سر یه توپ گرد و قلمبه و قرمز میبینم که از یه نخ آویزون شده.
حالا دیگه از انار بدم میاد. چون ذهنم رو برد پیش آدمای مرفه بیدردی که فقط شکم گنده کردن و کلاه روی سرشون سنگینتر شده ، اونهم با مکیدن خون مردم . اونقدر که حتی پوست تنشون قرمز شده!
همونهایی که خیلیها آرزو دارن یه روزی مثل این انار آویزون ببیننشون. ولی سرشون اونقدر گنده شده که هیچ طنابی به دورش نمیرسه!
....
نمیدونم به خاطر سربداران بود یا شکم گندهی مال مردم خورا، که الان دیگه تو ذهنم مدام « یا علی » زمزمه میشه. یه یا علی با هزارتا معنی مختلف و متضاد ! ...
یه « یا علی » که من و با خون سربدارن پیوند میزنه تا به شیعه بودن خودم افتخار کنم و یه « یا علی » دیگه که بهم نهیب میزنه : اون دنیا جواب خدا رو چی میدید ، شمایی که عدل علی رو خوندید و نوشتید و باز هم با شکم گندهها هیچ نکردید؟
به انگشتای دستم نگاه میکنم ، کم کم دارن قرمز میشن و این یعنی اینکه : من در اوج درماندگیام!!!
و اینجاست که سهراب به دادم میرسه و حرف دلم رو میزنه:
من اناری را می کنم دانه، به دل میگویم
خوب بود این مردم، دانههای دلشان پیدا بود
میپرد در چشمم آب انار: اشک میریزم
مادرم میخندد،
رعنا هم...
پ ن: الان تلوزیون تبلیغی رو نشون داد که قطار مشهد تمام ریل ها رو طی میکنه و وارد خیابون میشه و با ماشینها تصادف می کنه و خودش رو می رسونه به "پارک آبی بوووووووووووووق"!! و بعد لوکوموتیوران با افتخار می گه: این خواسته ی همه ی مسافران بود!!!!!!!. خدای من یعنی باید باور کنم که سازندگان و پخش کنندگان این تیزر نمی دونن چه توهینی به ایرانی های عاشق امام رضا (ع) کردن؟ ایرانی هایی که همیشه به محض رسیدن به مشهد به زیارت امام رضا میرفتن و می رن؟؟؟
امشب که دلم گرفته...
امشب که در ازدحام تنهایی خودم دارم له می شوم ....
امشب که سکوتم گوش دلم را کر کرده .....
امشب که بغضم چراغ قرمز شده سر راه واژه ها ....
امشب که حرفهایت لای همان پوشش قهوه ای زیپ دار منتظرم هستند ......
امشب که سرم را کمی بیشتر از روزهای پیش روی سردی مهر مهمان کردم .....
امشب که هیچ جای این دنیا جایم نیست ....
می خواهم بغلم کنی حضرت خدا ....
دارم می میرم ....
می خواهم تاب تاب عباسی کنم .... انقدر که بندازیم ..... نه در بغل مامان .... نه در بغل بابا .... من امشب فقط تو را می خواهم ......
آدم به پررویی من دیده بودی؟ ندیده بودی؟ مهم نیست! .... چون من خدا به مهربانی تو ندیده ام..... مطمئنم....
خدایا بغلم کن
به حرمت روزهای بی تو ... آه های بی تو ... اشک های بی تو ..... به حرمت بغض های ناپیدای گلویم .... به حرمت این همه حرفهای نگفته ام .... گله نمی کنم از نبودنت .... از ندیدنت .... از رفتنت ....
دیوارها که روز به روز و ساعت به ساعت تنگ تر می شوند ..... له که می شوم زیر دست و پای آجرهای دلتنگی ..... چشم هایم را می بندم و مویرگ هایم را اشک می ریزم تا شوری اشک هایم شیرینی دنیای کسی را بر هم نزند ....
کاش هنوز کودک بودیم و تو پشت میز تولدت، بی خیال آن همه آدم، انگشت انگشت کیکت را می خوردی و ما دورت که جمع می شدیم تا شمع ها را فوت کنی و تا صد سال زنده باشی تازه می فهمیدیم نصف کیک تولد را نوش جان کرده ای ... کاش همان موقع میان خنده ها و تعجبمان می فهمیدیم این یعنی تو..... صد سال .... زنده .... نمی مانی ....
یادت هست هر سال روز تولدت عجول بودنت را به رخت می کشیدیم و می گفتیم در همه کارهایت عجله داری حتی به دنیا آمدن! آخر نهم بهمن هم روز بود؟ نمی شد سه روز صبر کنی دوازدهم به دنیا بیایی و بشوی دهه ی فجری؟ .....آه.... کاش معنی پوزخند هایت را می فهمیدیم .... می فهمیدیم تو در رفتن هم عجله خواهی داشت .... کاش قدرت را می دانستیم ... هنوز زود بود ... بدجور زود بود .....
واژه های حمد و سوره ام را لای اشک هایم می پیچم و کادو می کنم فاتحه ام را ....و یگ گل میخک از همان ها که دوستشان داشتی می زنم رویش .
تولدت مبارک داداشم
ده مرداد اومد و باز من متولد شدم....
حس عجیبیه تلاقیه روز تولد با اولین(البته احتمالا) روز رمضان...
حس می کنم روح و جسمم با هم تازه شده . یعنی باید باید باید آدم تازه ای بشم . فردا نباید مثل دیروز باشم....
اسپیکر روشنه و صدای میرداماد هواییم می کنه... امون ای نفس بی حیا ... کردی قلبم سیاه ... واویلا .... امون از اهل وادیه ... خدا ناراضیه .... واویلا... بهت قسم ... همه کسم ...درست می شم آقا ....آه.
یعنی درست می شم؟؟؟؟ باید بشم.
این رو به عنوان کیک تولد قبول کنید
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد... به همین راحتی!
بغض های گاه و بیگاهم... اشکهای یکهو سرازیرم ... بدخلقی های بی بهانه ام... دلتنگی های شبانه ام ... همه و همه را تنها با همین یک جمله پاسخ می دهد همراهت ... همراهت... نه! تو راهت را جدا کردی... یک روز گرم تابستان، نا...گهان هوا سرد شد... یخ شد ... دنیایم به انجماد رسید ... و تو ... رفتی...
من ماندم و غرور خسته ام که: بی انصاف! من بزرگتر بودم!...
من ماندم و حسرت یک دوستت دارم!... من که یادم نیست... تو یادت می آید گفته باشمت؟ ...
چه تلخ است بغض هایی که باید فروخورد تا دیگران نگریند... چه سخت است لبخندهایی که باید زد تا دیگران جیییییغ نکشند... چه بد است بزرگتر بودن...
بدتر هم می شود وقتی نگاهت می کنند و نیش نگاهت می زنند که: انگار دل ندارد! چه زود فراموشش کرد!...
آه...
هنوز هم قم برایم پر است از معما... هنوز هم بغضی ست که می ترسم اما دوستش دارم ... دوستش دارم ... دوستش داشتی ...
خدا رحمتم کند...
چیه؟ چرا اینجوری نیگا می کنین؟ خب نوشتنم نمیاد! مگه زوره؟
سه تا گوشی سر دستمه واسه تعمیر هر سه تاشونم زدم داغون کردم! سایت شاهدبلاگ رو هم که لابد دیدید؛ به قول اون یکی شاهد "زپرتش قمصور شده"! می خواید بیام اینجام بنویسم پارسی بلاگ هم داغون بشه؟
ترافیک حرفها باعث تصادف شد. تا اطلاع ثانوی راه دلم مسدود است...
همین
این روزها که نیستی این اتاق بی تو ، هوایی سنگین تر از شبهای مه آلود دریا دارد...دستهایم نرمی دستانت را تمنا می کند و چشمم تنها به دنبال چشمان توست...
فکر نمی کردم ، خوب من! هنوز هم که هنوز است این گونه دلتنگی ات بغض دلم را وا کند!
ای کاش یادم بماند این دلتنگی تا روزهای آمدنت قدر با تو بودن را بدانم که بالاترین گنجم خواهد بود.
ببخش که فراموش می کنم گاهی ... تقصیر زمانه شاید باشد!
تو سرگرم نان می شوی و من دنیا دنیا بهانه برای اخم هایم می تراشم و این نبودنها شاید والاترین هدیه خدا باشد، برای بیدار شدن ما!
زودتر بیا...