این جور نگارش رو قبلا هم توی سر در یه مغازه دیگه دیده بودم ولی چون فکر کردم حالا یه اشتباهی شده بهشون تخفیف دادم و از لنز مبارک دوربین موبایلم کار نکشیدم ولی این دفعه دیگه قابل بخشش نبود . مثل اینکه همه مردم شهر دارن از رو دست هم تقلب می کنن . می ترسم فردا تو کتاب درسی ها هم بنویسن تعقیر!
امروز 25 ساله شدم. نمی دانم باید به خودم تبریک بگویم؟ چند روز پیش در وبلاگی خواندم که چرا همه می خواهند به خاطر خدا بمیرند؟ کمتر کسیست که بگوید می خواهم به خاطر خدا زنده بمانم و زندگی کنم. از ان روز می اندیشم، آری! به راستی که زندگی برای خدا سخت تر است از مرگ. هرچند در اعتقاد ما این زیستن برای خداست که به شهادت می انجامد، اما بسیارند که با توبه ای آنی ره صد ساله پیمودند و شهید شدند. همیشه می اندیشم ، آیا اگر حر آن روز شهید نمی شد تا به آخر حسینی می ماند؟ یا اینکه اگر 25 سالگی من سال 61 می بود و من راهی جبهه می شدم آیا شهادت آسانتر نمی بود؟ تزویر دنیا آنچنان فریبنده ست که خدا هم روزی 5 بار از انسان شهادتین می پرسد!
من متولد مردادم، ماه شیر! اما نمی دانم ازان شیر چیزی هم بر جای مانده یا نه؟ نمی دانم ، نمی دانم...
چه حرفهای بی خودی!
آی ، کنترل کجاست؟
دوباره قار و قورهای این شکم
برگه های پرچروک و خط خطی
خاطرات کودکی
سرم چه درد می کند!
عصر کوزه ای قشنگ می خرم، برای مدرکم
دلم هوای پشمک سفید کرده است
میان تکه های پازلم
یکی کم است
کمان کنم که مشکل از همان یکی ست
وای! بند نازک توکلم
پاره گشته است.
« شاهد»
کارت اینترنتم تموم شده بود دلم واسه نت پر می زد . خوب معتاد شدم دیگه چی کار میشه کرد! می خواستم بیام ولی نمی تونستم. تازه حالا هم که دوباره کارت خریدم ، مرتب دیسکانکت میشه!
تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که نکنه یه روز کارت اینترنت ملاقات خدام تموم بشه! نکنه یه وقت بخوام با خدا حرف بزنم و راهم ندن! اون وقته که اگه به قدر تمام ستاره های آسمون هم پول و پارتی داشته باشم باز هم بدبخت ترین مردمم.
خدایا هیچ کس رو از شبکه ی جهانیت دیسکانکت نکن! الهی آمین
هی شما! آقا خانم ، هی!!!!!!!!!!
از من و شما بعیده...
فقط همین!
حتما تا حالا این رو شنیدین که میگن شماره تلفن خدا 24434 یعنی همون تعداد رکعتهای نمازهای یومیه ست.
ولی به نظر من این خداست که روزی 5 بار شماره ما رو میگیره و میخواد که با ما حرف بزنه .
این خداست که اونقدر مهربونه که دلش واسه بنده ش تنگ میشه و این ماییم که گوشیمون میتونه روشن باشه یا خاموش! تا حالا چندبار گوشیت خاموش بوده؟ چندبار سایلنتش کردی که از خواب ناز بیدارت نکنه؟ تازه وقتی هم که روشنه و مثلا داری جواب میدی، مدام پشت خطی داری! جواب همه رو میدی ، حواست به همه جا هست ، تموم قرار مدارهاتو تو نماز مرور می کنی و اصلا هم یادت نیست که جلوی کی وایسادی! جلوی کسی که از هیچ به اینجا رسونددت. جلوی کسی که با تموم عظمتش اونقدر تو رو دوست داره که بین این همه موجودات عالم بازم صدات میکنه! جلوی کسی که می تونه حتی بدون اشاره! نیست و نابودت کنه ولی نمی کنه!
پس انقدر بی معرفت نباش! گوشی رو وردار! داره زنگ میخوره....
دلم گرفت. خواستم با دوستم حرف بزنم. موبایلش خاموش بود.
تو اس ام اس های موبایلم دیبال یه چیز جالب گشتم چشمم خورد به این: ( آنگاه که دوست دارید همواره کسی بیاد شما باشد به یاد من باشید چون من همیشه بیاد شما هستم. سوره بقره آیه 151 ).
و قرآن رو برداشتم و رفتم سراغ سوره بقره ایه 151
و چنان آرومم کرد که انگار جز برای من نوشته نشده بود....
دلت که گرفت ، امتحانش کن!
دلم گرفته ! هوای تو بدجوری تو سرم جولان میده. دیشب کلی منبر رفتم که باید زندگی کرد، نباید افسرده بود، زندگی خالی نیست...
اما...
اشک چیز دیگه ایه! وقتی میخواد بباره دیگه کسی جلودارش نیست. والان هم صدای چکاچک شمشیر سپاهیانش رو میشنوم که در تدارک شروع حمله هستند!
سرم داره داغ میشه...
علی ، دلم می خواد ببوسمت؛ خودت رو ، لپ استخونیت رو. دلم واسه سوزش جای ریشهای تازه دراومدت تنگ شده!
علی، دلم واسه تلفنهات تنگ شده. چرا موبایلت خاموشه؟ شماره ای به این رندی، حیفت نم اد بی کار بمونه؟
علی ، من بالاخره مهندس شدم ، خبر داری آقای دکتر؟
چند هفته ست دارم میرم سر کار. واسه همینم نتونستم بیام سرمزارت. راستش رو بخوای نمی دونم چرا اونجا دلم آروم نمیشه. اصلا حس نمی کنم اونجایی. من خودت رو میخوام. نه یه تیک سنگ سخت و سیاه رو.
وای ! اصلا حواسم نیست، اینجا همه دارن نگام میکنن. فکر کنم چشمام قرمز شده. آبروم رو بردی. ای شیطون!
چند روز پیش هارد دستگاهم فجیعا پر شده بود. در نتیجه کمر به خالی کردنش بستم و در جستجوی فایلهای اضافی بر خوردم به فیلم فقر و فحشا. خواستم برای آخرین بار ببینمش و بعد حذفش کنم که ...
مگه اشک امونم میداد!
.... در صفوف ایستاده بر نماز
ابن ملجمها فراوانند باز
مژدگانی ای خیابان خوابها
می رسد ته مانده بشقابها
گیر خواهد کرد روزی روزیت
در گلوی مال مردم خوارها...
وای مگه میشد حذفش کرد! تا حالا بیشتر از ده دفعه دیدمش و این کلیپ اخرش رو شنیدم ولی بازم مو به تنم سیخ میکنه.
نکنه ما هم تو صف ابن ملجمها باشیم؟ نکنه اگه دستمون به جایی بند شد با هزارجور کلاه کاملا شرعی مال مردم خوار بشیم؟ نکنه عاشق نباشیم؟ نکنه ...
چندتا از مسئولین فرهنگیمون _ تو هر رده ای که هستن _ حاضرن واسه خاطر اصلاح چندتا لات تنبیه بشن؟ چندتاشون معتقدن که اگه که بد حجابی و لات بازی هست مال اینه که اونها آدمای صالحی نیستن و نتونستن درست کارشون رو انجام بدن؟
وای چه میییییییی کنه این دهنمکی!
آقای دهنکی عزیز من سی دی فیلم اخراجیهای شما رو تو خونه دیدم. مثل خیلی های دیگه ! ولی مطمئن باش هر وقت که فیلمتون به شهر ما رسید و روی پرده خراب و بی کیفیت سینمای شهرمون رفت حتما بلیط می خرم و اون رو توی سینما هم تماشا می کنم.با اینکه از سال 80 تا حالا سینما نرفتم!!!!!
امروز روز اول کارمه. هوراااا!
هر چند یه کار موقت و نصفه و نیمه و پا درهوا ست ،ولی بازم خدا رو شکر از الّافی بهتره! آآآخ!
ببخشید ، باد در اتاق رو محکم بست – ترسیدم! - .
خوب می گفتم ؛ رأس ساعت 7 صبح ، مثل یه بچه خوب ، دم در اتاق کارم بودم ولی طبق آیین نامه قدیمی کار در ایران! شخصی که باید کار رو ازش تحویل می گریفتم و من رو به بقیه معرفی می کرد ، با کلّی شرمنده ام و ببخشید، تازه ساعت 7.20 دقیقه دوون دوون از راه رسید...
راستی نگفتم کارم چیه ؛ مسئول یه آزمایشگاه فوق مدرن ، با وسایلی که از فرط مدرنیت ! هنوز نرسیدن ، آخه قراره تا از کارخونه در اومدن همونطور داغ داغ بیارنشون اینجا _ آپ تو دیت بودن یعنی همین دیگه ! _ . البته خبر دادن تا یکی دو ساعت دیگه قدم رنجه می فرمایند ، ما هم منتظریم. حالا!
اسم دانشگاه رو نپرسید چون تاپ سکرته ، قضیه ی فرار مغزها و دزدی کلّه ها و اینجور چیزا درمیونه. جون تو!
فقط همین رو بگم که الان ساعت هشت و نیمه و هنوز نه از استاد خبریه و نه از دانشجو! یعنی راستش اول صبح دانشجو اومد ، استاد نبود ، بعد استاد اومد ، دانشجو نبود ، حالا هم ...
..
....
خوب حالا ساعت 10 و نیمه به استاد کلاس ساعت 10 ایمان قلبی داشتم چون از قبل میشناختمش پس شک نداشتم که کلاس تشکیل میشه. در نتیجه تمام دانشجوها رو نگه داشتم و گفتم استاد حتما میاد ولی...
..
...
ساعت 10.40 خوب دیگه نه اساتید اومدن و نه وسایل پس در نتیجه من هم بای بای!
نه ! این جوری پیش بره در عرض 5 سال به چشم اندازه بیست ساله نظام میرسیم! نظر شما چیه؟!!!
دستای کوچیک دختر کوچولو تو دستای مهربون مامان حس قشنگ نوازش رو تجربه می کنن.
پلکای قشنگش آروم آروم همدیگرو بغل میکنن و زیباتر از هرچی فکر کنی خوابش میگیره ...
مامان با خودش فکر میکنه : چه خوب شد که امروز دل کوچیکش رو نشکوندم و باهاش بازی کردم.مگه چی می خواد غیر از اینکه از من جدا نباشه؟!
درسته که هنوز بلد نیست حرف بزنه ولی می فهمه تنهایی بازی کردن هیچ صفایی نداره !
یه کامپوتر آخرین مدل با کلی بازیهای جور وا جور و سی دی های پر از شعر قشنگ ، وقتی به دل کوچیکش میشینه که تو بغل مامان نشسته باشه و مامان بهش بگه موس رو کجا ببره و روی چی کلیک بکنه.
مامان داره با تموم محبتش به صورت کوچولوی دختر دو ساله اش نگاه میکنه دلش نمیاد از بغلش جداش کنه . خیلی معصوم خوابیده.
خدا کنه فردا هم یادش باشه که نباید دل نی نی رو بشکونه، البته اگه این دنیای پر از التهاب بزاره!!!!