تو کربلا بودیم یه اس ام اس اومد. با کلی ذوق و شوق بازش کردم و...
قیصر رفته بود...
یه جیغ بلند و دیگه نتونستم سر پا وایسم.
چندین سال بود که واسه سلامتیش دعا می کردم. هر وقت دلم واسه یه حس قشنگ تنگ می شد شعرهای قیصر بهترین چاره بود واسه دل.
همیشه به بزرگترها می گفتم وقتی من اومدم سهراب رفته بود و من همیشه دارم تو این حسرت می سوزم که چرا ندیدمش . تو رو خدا من رو ببرید تهران تو کلاس درس قیصر حاضر بشم نمی خوام این فرصت رو هم از دست بدم. اما ناگهان چقدر زود دیر می شود...
فقط یه بار تو یه جلسه شعر تونستم از نزدیک ببینمش و خاطره اون روز رو همیشه با افتخار برا بقیه تعریف می کردم و حالا باور نبودنش خیلی سخته...
تازه از کربلا برگشته بودیم . هنوز خستگیه راه تو تنمون بود اما مگه میشه تو مراسم وداع با قیصر شرکت نکنم؟ رفتیم گتوند. بنزین نداشتیم. قرض گرفتیم و رفتیم...
چه جمعیتی! اشک امونم نمی داد . سر مزارش حس وقتی رو داشتم که تازه داداشم رو به خاک سپرده بودیم. قیصر واقعا حیف بود. شعراش تا ته ته ته قلبم می رفت. افتخار میکردم که روزی قیصر با پدرم تو یه مدرسه درس خونده بودن و وقتی از زبون قیصر شنیدم که خودش رو دزفولی می دونه بیشتر به خودم می بالیدم. اما حالا بیشتر از همه احساس شرمندگی می کنم چون مردم شهرم تازه فهمیدن که قیصر مال خودشون بوده و چه گنجی رو از دست دادن.
خدایا هنوز زود بود...
« و قاف
حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز می شود»
قیصر امین پور