شعـرم نمی آیــد...کنار دوسـت، دلتنگـــــــــــم
برای بـودن و مانـدن برای عشــق می جنـگــم
میان لحظه هایت حرفـهایـم آســمـانـــی شد
و با احساس کاشی کاری محراب هم رنگـــم
دچار خودپســندی گشـته ام انگــار، امّا خــب
بـه خودبالیــدنی دارد کـه بر ساز تـو آهنگـــــم
صفایی می کنم با گرمی خوب نفـــس هـایت
میـان آه های تو دلـــم گیر اسـت... آونگــــــم!
تو را من دوست می دارم، از اینجا تا به آن بالا
و مثــل بچّــگی هـایم شبیـــــه آب بیــرنگـــــم