در را که بستم
شکستم
هر روز صبح بخیر می گویم به خرده هایم
انگار از صدایم خوششان آمده که هی بیشتر می شوند
ریزتر می شوند
*****
در را که بستم
گذشتی
اشک می ریزم به پهنای رفتنت
تا آب باشد پشت سرت را ...
آب هم آب های قدیم!
*****
در را که بستم
دنیا
تمام شد.
بعضی حرف ها برای نگفتنند
بعضی صداها برای نشنیدن
بعضی بغض ها برای نشکستن
بعضی اشک ها برای نباریدن
بعضی آدم ها برای نبودن...
چشم بصیرت می خواهد فهمیدن این ها
کاش از همان اول حدقه ی چشم هایم برای بصیرت اندازه بود
حالا گندش را دراورده ام با این نفهمیدن هایم
تو خودت را اذیت نکن
بالاخره غمت سر عقل می آورد چشم هایم را
خوب نگاهم کن شاید بشناسی
من
همان آیکون اعتماد به نفس دیروزم ...
بغضی که نشسته بر غزل پیش کشت
شیدایی واژه از ازل پیش کشت
ای خنده ی تو شکوه رؤیاهایم
آوار دلم بغل بغل پیش کشت
اخم نکن پیشانی ات خط می افتد و راهی می شود برای رسیدن به تو
من حسودتر از آنم که فکرش را بکنی
تمام پل های پشت سرم را خراب کرده ام تا مبادا پای کسی به تو برسد
حالا این اخم هایت دارند کار دست من می دهند
من حتی از لبخندهای تو هم واهمه دارم
نکند قایق شوند برای نامردم ها
با نیلوفرها دورتادورت را حصار می کشم تا چشم کسی به لبخندنت نیوفتد
اما عطر دارد این لبخندهای تو!
گلاب می پاشم صحن چشم هایم را تا بلاگردان لبخندهای تو باشند
تو منتشر می شوی در تیراژ بالا و من تمام نسخه هایت را برای خودم پیش خرید می کنم
آخر حق مالکیت معنوی تو برای من محفوظ است . چرا آدم ها نمی فهمند ...
یک روز تمام آسمان می میرد
گلدان شکسته ی زمان می میرد
لبخند رسان به واژه ها دیر شده!
شعرم نرسیده بر دهان می میرد
دست هایت
آنگاه که لای تارهای انگشتم استادانه موسیقی دل انگیز عشق را می نوازند ...
چشم هایت
آنگاه که رگ های ناپیدای ذهنم را شنا می کنند ....
لب هایت
آنگاه که داغ ترین گل های بوسه را دو دستی تقدیم خواب هایم می کنند...
بی اختیار ذکر روز و شبم می کنند،
فتبارک الله احسن الخالقین را
من و تو خنده هامون اتفاقی
غم و درد و بلامون اتفاقی
شبی ای کاش دستی می سپردیم
به دست هم دوتامون اتفاقی!
(شعر از شاهد)
پ ن: می خواستم یه مطلب سیاسی توپ بنویسم، نشستم پای سیستم یادم رفت چی بود! اتفاقی نتیجه ش شد این شعر!!! شاهده دیگه :دی
می چرخم
میان آسیاب های آبی
گندم تر از گندم
حوّا تر از حوّا
آب از لای موهایم رد می شود
شبیه حرف های مادربزرگ
زیر دست و پای دز
آسمانی می شوم
و تو
ماهی های کوچک سیاه را
هل می دهی روی کاشی کاری ذهنم
تا یکی یکی آجرهای مسجد جامع را
دست بکشم
و پرت شوم توی تاریخ
طاق های موشک خورده پل را
به نیت دختران عهد ساسانی طواف می کنم