می شود عاشقانه نوشت .... درست وقتی که ذهنت غوطه می خورد میان واژه های زمخت سیاسی....
می شود عاشقانه نوشت .... درست وقتی که اعتقادت را زخم می زنند...
می شود عاشقانه نوشت .... درست وقتی که "اصلاح"، "طلب" می کنند "اصول"ت را... و "گِـرا" می دهند قلبت را ....
می شود عاشقانه نوشت .... وقتی از میان باغ های پسته، خندان ترینشان لندن نشین می شود و آن یکی ساندویچ می خورد و روسری می خرد و این وسط چند تایی هم ناسزا می گوید اصل اعتقادت را و.... و تنها شش ماه ....!!!!
می شود عاشقانه نوشت .... وقتی اخبار "14-" ترین برنامه تلوزیون است و خون.... تمام دنیا را دارد می بلعد....
می شود عاشقانه نوشت ....
........وقتی عشق .... تو باشی عزیزم....
دست خودم نیست ..... بی تابی رنگ دلم شد و بی قراری آوازش ....
صدایم گرفت بس که سکوت را فریاد زدم ..... بی چاره لحظه هایم ..... بیداریشان را خواب می بینند .....
این روزها خیال کوههای زرد شمال با آن لایه های قرمز پاییزیشان، فتح می کند قله های احساسم را .....
و تلاطم دریای بارانی، ساعت ها مشغولم می کند......
شهر حتی در طبقه ی سوم هم برایم تنگ است ......
اینجا هوا کم می آورم ..... پناه می برم ... بالکن را ! .....
.....فکر می کنم اینها..... یعنی .... دل تنگی .....
پرنده شبش، اشک و آه و ستـاره ست
دلــش در قفس همـنشین شراره ست
برایت نوشـــــتم دلـــــــم تنگ رود است
و تو خوب میدانی که این استعاره ست
به دستـــت سپـــــردم دل آســــمان را
ببینــــــی عزیزم که بـــاران هماره ست
تب خاطـــراتت تنــــــم را گرفتــــــــــــــه
و این حال و روز دلی پـ ـاره پـ ــاره ست
من و هق هق این نفـس های شـرجی
که آمـار دلتنــگی ام بی شــــماره ست
تو و برگ گلـــها که بــا هم رفیقـــــــــید
نگاهـــت به گلـــها برایم اشــــاره ست
کنـــار تــو بـــاران به دل سجده می کرد
وضو کـــن بیا وقت عشقـی دوباره ست
آسمان ابر می شود و بوی باران می آید و دل که پرواز می کند سوی باران می دوم توی حیاط اما .... باران نمی بارد.
و آن وقت باور می کنم که قسمت دل من دویدن و نرسیدن است....
خاطره چشمهایت مرور هر روز رویا های من است .... شب که می شود ماه می شوی قلبم را ...
انگشتم ناز می کند گلبرگ های گل محمدی را و لطافت احساست را روی رگ برگ هایش نوش می کنم....
اینجا که منم گوشه گوشه خیس اشک های دلتنگی ست .....
تو آرام باش .... آرام بودن را یاد من هم بده هرچند.... من شاگرد تنبلی هستم....
پ ن: باز تو این تهران یه برفی اومد و شد مهمترین خبر کشور. حالا حتی سفر استانی رئیس جمهور شده تیتر چندم خبر تلوزیون دیگه وای به حال اوضاع بحرین و یمن که تو این اوضاع و شادی مردم تهران اصلا صلاح نیست حرفی ازشون زده بشه!!
هر روز می پرسم تورا در اوج دلتنگی
آیا تو می بینی مرا در را که می بندی؟
پای دلم ماندست لای در؛ مسلمان
با من نگو در قافیه انگار می لنگی
(شعر از شاهد)
پ ن1: آقا جون هر روز نذر سلامتیتون 14تا صلوات می فرستم تا سفر کرمانشاه بتون خوش بگذره....
پ ن2: مردم آمریکا و فرانسه و کانادا و ... خلاصه خیلی جاهای دیگه ریختن توی خیابون و اعتراض و اغتشاش می کنن ولی انقد حساب سرشون می شه که بگن " ما 99 درصدیم" نه اینکه مث بعضیا بگن " ما بیشماریم" !
پ ن3: این روزا درگیر یه حادثه ی اکشن شدیم دلم قیلی ویلی میره که بگم ولی چه می شه کرد گفتن نگید :دی دعا کنید
نیو پی نوشت! : این متن قشنگ بی یار عزیز رو از دست ندید ارجعی الی ربک...
پلاکارد دست گرفته اند ...
خیابان ها جای سوزن انداختن نیست....
از ته دل شعار می دهند و فریاد می زنند.....
همه چیز برای حکومت تو آماده است...
واژه ها تو را می خواهند...
...................................اینجا، قلب من.
شعـرم نمی آیــد...کنار دوسـت، دلتنگـــــــــــم
برای بـودن و مانـدن برای عشــق می جنـگــم
میان لحظه هایت حرفـهایـم آســمـانـــی شد
و با احساس کاشی کاری محراب هم رنگـــم
دچار خودپســندی گشـته ام انگــار، امّا خــب
بـه خودبالیــدنی دارد کـه بر ساز تـو آهنگـــــم
صفایی می کنم با گرمی خوب نفـــس هـایت
میـان آه های تو دلـــم گیر اسـت... آونگــــــم!
تو را من دوست می دارم، از اینجا تا به آن بالا
و مثــل بچّــگی هـایم شبیـــــه آب بیــرنگـــــم
خودم فدای بودن دلت؛
چه خوب عاشقی شدی!
کنار تو
پابرهنه مثل خاطرات کودکی
قدم زدن میان رودخانه را شروع می کنم.
و خوب خوب خوب
خیس می شوم.
و تو نگاه می شوی.
و تو غرور می شوی.
و قطره قطره روی حرف های من
نزول می کنی.
نفس نفس
برای با تو بودنم چه تند می دوم
و تندتر
شتاب لحظه ی حسود رفتن است.
که زود می رسد...
خطوط ممتد، همیشه برایم سوال می سازند: از کجا به کجا؟
از منفی بی نهایت که انتگرال بگیری تا مثبت بی نهایت، می شود؛ دنیا! - مساحتی به وسعت ما - .
همیشه غصه پاره خط ها را می خوردم با آن گردی های توپر دوسرشان که محکومند به حدّ !
و امروز بدجور پاره خط شده ام!
فیثاغورث چه زجری کشیده با دیدن خط گذرنده از خطوط موازی!
کاش هیچ گاه چنین خطی نبود تا به رخشان بکشد فاصله را....کاش چشم خطوط موازی به هم نمی افتاد....
بخند پیش من عزیزم، اما یواش تر! فاصله ها بیدار می شوند!