لبیک می گویم تو را
با اشک هایم
ای تا همیشه شعله ور
در نای نی ها
هبوط کردی و ما را به آسمان بردی
خدّ التّریب
قاری بی تن
کهف منجلی
پس کوچه های "بحرین" به خون تو مؤمن است
"قطیف" آرام آرام بر نصف النهار کربلا
هماهنگ میشود
صدای "سید حسن" تارو پود دلم را شرح می دهد :
لبیک یا حسین ....
... یعنی أنّک تکون حاضر فی المعرکه ولو کنت وحده....
زهیر باش و شک را
پشت خیمه رها کن ....
لایمکن الفرار ...
حسین منتظر توست....
أین طالب البدم المقتول بکربلا
این روزها روزهای توست....
(شعر از شاهد)
شب بود و ستاره را تماشا
می کرد دو چشم ناز دختر
قایم شده بود و منتــظر بود
سُک سُک بکنــد بار دیگـــر
آرام درون خیمــه خوابیـــــد
داداش گـُلش علی اصغـــر
لالایی او صـــــــدای قـــرآن
با لحــن خوش علی اکبــــر
خواب آمد و بی سروصدا زد
در چشم قشنگ دخترک پر
فردا شده بود و کربلا شـــد
باغی پر نخــل های بی سر
از کـــرب و بـــــلا ، آب و بابا
شد ورد زبان خشـــک دختر
من فکر کنم از آن زمان ماند
این درس همیشه توی دفتر
تندیس آزادی
با همان شعله های آتش در دستش
سالهای سال
به آتش می کشد
برگ های سبز زیتون را
مدعیان صلح را بگو
زیتون
دخیل پنجره های سیاه چفیه شده
گوش تیز کن
میان سوت هایشان
طنین نازک الله اکبری
دارد جان می گیرد
آیات تحریر می آیند
معجزه یعنی همین
چه زیباست تکبیر با لهجه ی عربی...
از تار و پود زیتون.
خس خس؛ صدای گلویت، اکسیژن شهر ما شد
راهی برای هبوط دل در دل کربلا شد
: "والله إن..." تمامم بگیرید! تنها نماند امامم
فریاد هل من مبارز با نای تو اشنا شد
آسان فدا می شود شعر پایین پای صبوریت
صبری که حتی خیالش در ذهن ما ماجرا شد
آرامش بعد طوفان در چشمهای تو پیداست
طوفان تمام وجودش در جان چشمت رها شد
در خاطراتت شنیدم شبهای سنگر دعا بود
درد نفس های تنگت تفسیر سوز دعا شد
هرچند تنهاییت را شرمندگی مان دلیل است
بر زخم بی غیرتیمان لبخند سردت دوا شد
دلتنگی هایم را برایت شانه می کشم.
شمارشان از دستم در رفته!
گیسشان می کنم تا به چشمت زیاد نیایند...
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
وقتی حنای حادثه بی رنگ می شود
طومار پرملامت دلهای ناشکیب
یک عالمه صدای هماهنگ می شود
شب می شود و نور، فراخوان مبهمی ست
وقتی قفس برای شما تنگ می شود
دستم بگیر! معتکف چشم های توست
روزی که پای قافیه ها لنگ می شود
عالم تمام، قصّه ی مردان مرد بود
حالا ولی شنیدن آن ننگ می شود
عجب دودی!
کجا آتش گرفته؟
گمانم آیه ای از آیه های پاک قرآن بود
ولی نه، بیش از اینها بود
شنیدم حضرت آدم به نام او قسم می خورد
و نامش اسم اعظم بود
شبی مریم به یمن پاکی نامش عیسی زاد
و ابراهیم نامش را شفیع خویش و آتش ساخت
عجب دودی ...
عجب صبری!
همان بازوی خیبر گش
کنون در بند بندی سست
همان نایی که نفرینش
جهان را زیر و رو می کرد
کنون آرام ، پشت در....
عجب دودی...
عجب پهلو
عجب رویی
عجب دودی ...
نه این آتش...نه از روغن... نه از کبریت و از سنگ است...از جهل است
کمی از دست شیطان است
و هرمی از همین آتش
روزی خیمه می سوزد...
( عرض ارادتی از : شاهد)
دیدم تو را جاری تر از یک درد آن روز
لوءلوء به پایت جان نثاری کرد آن روز
این قصه در تاریخ ما پیشینه دارد
میخ در و پهلو تلاقی کرد آن روز
بحرین جایی میان موج دریاهای ابی
بحر الدّمی شد در جهان سرد آن روز
می فهممت مظلوم، اینجا جنگ بوده ست!
دنیا علیه ما سپاه آورد آن روز
اینک تو در پیشانی حزب خدایی
شب می رود. می ایدت یک مرد آن روز
دلیل شعرهای من
تو را به جان عاشقت قسم، مرا
میان خیل عاشقان خویش
جا بده!
غروب جمعه ها دلی
که بغض می شود تمام حرف های او
و ذکر هر قنوت دستهای خالیش
دعا برای لحظه ی ظهور توست
مگو که شرط عاشقی، جدایی است...
... و بوق ممتد ماشین
صدای جیغ بلند
خلاف رأی زمین، گور یک غزل وا شد.