نیمه شعبان هم تموم شد و من هیچی ننوشتم.
نوشتن تنها کاریه که از دست من برمیاد و من انجامش ندادم . درگیر عروسیه اقوام بودم و از جشن میلاد آقا جا موندم. بی سعادتی یعنی همین دیگه!
دلم واسه خودم می سوزه . دعام کنین
ما شکست خوردیم
پنج شنبه آخر هفته بود ساعت 2 ظهر با گرمای دهشت ناک! رفتم ترمینال مسافربری تا مسیر 2 ساعته تا زادگاهم رو طی کنم . داخل ترمینال شدم هیچ کس نبود سوت کور! وحشت کردم همینطور که وارد شدم سمت چپم جمعیت عظیمی تو گرما ول وله کنان بطوری که هیچ گونه صفی بغیر از چند نفر آخر مشخص نبود. جمعیت رو شمردم نزدیک 100 نفر می شدند که هرلحظه به تعداد آنان اضافه می شد. بدون هیچ اتوبوسی، بی خیال اتوبوس شدم رفتم سراغ سواریهای شخصی همه بیرون شرکت مسافربری سر خیابون بودند حدود 12نفر مسافرمنتظرماشین های پژو، بعضی ها هم پول براشون مهم نبود سوار می شدند و میرفتن بعضی ها که حتی 200 تومن هم براشون مهم بود مثل ما بلاتکلیف مونده بودیم. راننده ها هم داد میزدند 5000 تومان به یکیشون گفتم کرایه سه و پونصدِ چرا پنج تومن ؟ گفت اقا آخر ماهه بنزین نیست لیتری 500 تومن بنزین میخریم. اگه بنزین داری من تورو مفت می برم. رفتم داخل دفتر گفتم چرا اسم نمی نویسی ؟ گفت این شخصیها برن بعد اسم مینویسیم!!! چشمام از حدقه درآومد گفتم چی؟؟؟؟ دنیا برعکس شده!!!! دوباره تکرار کرد . گفتم چهار پنج ماشین زرد که هست چرا اسم نمی نویسی ؟ تو همین بین یه نفر مسافر جدید وارد شد گفت اقا چرا اسم نمی نویسید؟ من گفتم آقا تاکسی ها زورشون میاد شخصی ها 5 تومن می برن اینا سه و پونصد! یه راننده تاکسی که صدامو شنید شروع کرد به درد دل کردن که اره سهمیه ندادند و کسی صاحب نیست و داریم بنزین آزاد میخریم و از این ننه من غریبم بازی ها که حرفشو قطع کردم گفتم بنزیناتونو فروختین حالا دارین برا ما افه میایین! فقط 70 ماشین پژو تو این مسیره یعنی همه بنزین تموم کردن نصفتون که گاز سوزید . خلاصه راننده گفت کسی نیست شکایتمونو بکنه ما هم بریم حرفامونو بزنیم . خداییش ضایع شد یه نفر باموبایل وارد دفتر شد " بله جناب سرهنگ هیچ کسی رو سوار نمی کنن اینجا ماشینا همه ایستادان شخصیا سوار می کنن خودتونو برسونید " قطع کرد گفت الآن جناب سرهنگ میاد تکلیف این مردمو با شما روشن می کنه هنوز حرفاش تموم نشده بود که هرچی ماشین بود غیبشون زد !! به این بنده خدا گفتم حداقل شماره ماشین ها رو یاداشت می کردی !! چند دقیقه بعد تو دفتر نشسته بودیم که یه نفر از بیرون داد زد مینیبوس کولر دار سوار می کنه ما مثل برق ازجا پریدیم با هول عجله یه جا پیدا کردیم و سوارشدیم! در مدت ایکی ثانیه پرشد!( 20نفر مسافر) خداییش عجب ماشینی بود! گفتم چه آدم پولداری! خلاصه حرکت کردیم، تا 15 کیلوتری مقصد یه نفر پیاده شد چشمم به شیشه جلو ماشین افتاد! چشتون روز بد نبینه آرم شرکت ملی نفت ایران برق از سرم پروند اعصابم بهم ریخت !! تو دوساعت 50هزارتومان با ماشین دولت اونهم با ماشین ملی به جیب زده بود. نوش جونش!!!! از مسائل حاشیه ای این قضیه عبور می کنیم. تو راه به این فکر افتادم که چند روز پیش یکی از مقامات ارشد ایالات متحده امریکا! گفته بود که " در به آشوب کشیدن ایران برای طرح سهمیه بندی بنزین ما شکست خوردیم " . قضایا و اتفاقات گذشته رو تو ذهنم مرور کردم.
با هرکی صحبت می کردم از دست احمدی نژاد ناراحت نبود اما از دست این آدمای فرصت طلب که به فکر مردم نیستند چرا. خداییش تو کدوم کشور این طرح اجرا شده فکر کردم اگه همین طرح تو فرانسه یا کانادا یا خود امریکا و جالب تر از او تو انگلیس اجرا می شد تا حالا هفت دولت عوض شده بود. اما یه نفر حرفی زد از اون حرفا گفت " احمدی نژاد خواست نفت رو تو سفره مردم بیاره بنزین هم از تو سفره جمع کرد و بعد خودش اضافه کرد بنزینی که خارجی ها به ما می دن تا ما رو وابسته کنه نمی خواهیم اگه خودمون تولید داخل داشتیم اونوقت می شد حالا یه اعتراضی کرد حالا خدا از سر تقصیرات اونایی که تو این چندین سال بعد از جنگ یادشون رفته بود پالایشگاه بنزین و ... بزنن نگذره که خدا می دونه چقدر سرمایه ملی اینجوری هدر رفت و ....".
انشاء الله که مسئولین خدمت گذارو روحانیون معظم قدر این ملت بزرگوار روبدونن که بقول امام خمینی (ره) از ملت رسول الله و کوفه در زمان حضرت علی (ع) هم بهترند.
التماس دعا
... یه نخ بلند که یه سرش رو گره زدن به تاج یه انار قرمز کوچولو و حالا از دسته صندلی کامپیوترم آویزون شده. ـ حتما بازموندهی یه بازی شاد کودکانه ست _.
انار کوچولو چه برقی می زنه زیر نور چراغ!
از اینجا که من نشستم، این منظره اونقدر قشنگه که حتی دلم نمی خواد سرم رو تکون بدم.
انگار که انار بیچاره رو دارش زده باشن و من خیلی وقته که دارم فکر می کنم؛ جرمش چیه؟
انقدر مظلومانه و باشکوه از طناب دارش آویزونه که من رو به یاد سربداران میندازه و ناخودآگاه احساس غرور می کنم که ایرانیم و چنین تاریخی دارم.
ولی یه خورده بیشتر که دقیق میشم ، یه تاج بزرگ ، تو سر یه توپ گرد و قلمبه وقرمز میبینم که از یه نخ آویزون شده.
حالا دیگه از انار بدم میاد. چون ذهنم رو برد پیش آدمای مرفه بیدردی که فقط شکم گنده کردن و تاج روی سرشون سنگینتر شده ، اونهم با مکیدن خون مردم . اونقدر که حتی پوست تنشون قرمز شده!
همونهایی که خیلیها آرزو دارن یه روزی مثل این انار آویزون ببیننشون. ولی تاجشون اونقدر گنده شده که هیچ طنابی به دورش نمیرسه!
....
نمیدونم به خاطر سربداران بود یا شکم گندهی مال مردم خورا، که الان دیگه تو ذهنم مدام « یا علی » زمزمه میشه. یه یا علی با هزارتا معنی مختلف و متضاد ! ...
یه « یا علی » که من و با خون سربدارن پیوند میزنه تا به شیعه بودن خودم افتخار کنم و یه « یا علی » دیگه که بهم نهیب میزنه : اون دنیا جواب خدا رو چی میدید ، شمایی که عدل علی رو خوندید و نوشتید و باز هم با شکم گندهها هیچ نکردید؟
به انگشتای دستم نگاه میکنم ، کم کم دارن قرمز میشن و این یعنی اینکه : من در اوج درماندگیام!!!
و اینجاست که سهراب به دادم میرسه و حرف دلم رو میزنه:
من اناری را می کنم دانه، به دل میگویم
خوب بود این مردم، دانههای دلشان پیدا بود
میپرد در چشمم آب انار: اشک میریزم
مادرم میخندد،
رعنا هم...
...واما ناقلان اخبار و راویان شکر شکن شیرین گفتار و کلی ادم دیگه اورده اند که، روزی بچه دیوهای کوچولو که از دیدن سی دی شرک (sherek) خسته شده بودن ، بلند شدن و خواستن که یه بازی جدید بکنن. چه کنیم چه نکنیم ! گفتن حالا نوبت ماست که مردابمون رو پس بگیریم. کدوم مرداب؟ خوب معلومه همون که بابا بزرگ دزدیده بود دیگه. چی ؟ اونو که دارنش؟ نه دیگه! مرداب اونها ازون نوع مردابهایی ب.د که هر روز باید رشد می کرد. حالا یه چند وقتی بود که مرداب خودش رشد نمی کرد. پس دیو کوچولوها تصمیم گرفتن برن و خودشون برشدوننش!!!
جونم براتون بگه، یه روز صبح بلند شدن و خواستن تالاپی بیوفتن تو سرزمین همسایه ، که دیدن نه بابا این تو بمیری ازون تو بمیری ها نیست!...
یه روز ، دو روز ، ... سی و سه روز! هی داد زدن، نعره کشیدن ، خونه ها رو خراب کردن ، اهالی سرزمین همسایه رو کشتن... خلاصه بگم، کارهایی کردن که شرک عمراَ بتونه حتی تو خوابم انجامشون بده!
اما این پرنسس فیونا، ازون پرنسس فیوناهایی نبود که عین ندید بدیدا خودش رو بندازه تو دستای شرک.
فیونای ما بوسه عشق واقعیش رو پیدا کرده بود. بوسه عشقی که تا همیشه زیباش می کرد: بوسه عشق خدا!
بچه دیوهای خسته و زخمی و دست و پا شکسته و اویزون به همون مرداب دزدیشون برگشتن و از ترس اینکه همین نیمچه مرداب رو هم از دست ندن تصمیم گرفتن ببینن علت شکستشون چی بود. این شد که:
گشت عازم گروه پی جویی تا ببیند که عیب کار از چیست
سیم بانان پس از مرمت سیم....
بله عزیزای من، علت کار پیدا شد: شرک!
اگه شرک مردابش رو پس نمی گرفت که بچه دیوها جوگیر نمی شدن که!
پس... : زین پس، پخش ، دیدن و داشتن فیلم شرک به هر نحوی از انحاء ممکنه در سرزمین دیوها ممنوع می باشد. نقطه سر خط.
قصه ما به سر رسید کلاغه داشت شرک می دید!
این جور نگارش رو قبلا هم توی سر در یه مغازه دیگه دیده بودم ولی چون فکر کردم حالا یه اشتباهی شده بهشون تخفیف دادم و از لنز مبارک دوربین موبایلم کار نکشیدم ولی این دفعه دیگه قابل بخشش نبود . مثل اینکه همه مردم شهر دارن از رو دست هم تقلب می کنن . می ترسم فردا تو کتاب درسی ها هم بنویسن تعقیر!
چند روز پیش اسم کسی رو شنیدم که مظلومیتش اعصابم رو خورد کرد!
یه شهید، یه سردار دوران جنگ، کسی که حتی از نظر رتبه نظامی بالاتر از نامهای اشنایی چون شهید همت و باکری بود، یه کسی که تا لحظات اخر جنگ هم فرمانده بود و تو خط مقدم جبهه جولان می داد، اما امروز...
« شهید علی هاشمی ». یه عرب اهوازی! از دل خوزستان.
قبل از انقلاب مبارز بود و چند بار گرفتار ساواک و شهربانی، و بعد از انقلاب هم یار مخلص امام.
مأمور تشکیل سپاه تو حمیدیه شد. می دونید تشکیل سپاه تو اون موقعیت یعنی چی؟ یعنی یه نفر پاشه بره تو یه منطقه و خودش ، با فکر خودش ، با ایده ی خودش و بدون امکانات مردم رو جذب کنه و آموزش بده و یه نیروی نظامی تشکیل بده. واقعا کار سختیه! بعد تشکیل یه گردان از بچه های حمیدیه و مناطق و شهرهای اطراف و پیروزیهای بزرگ این گردان و نقش عظیمش در ازادسازی سوسنگرد و در نتیجه «علی هاشمی» شد فرمانده سپاه سوسنگرد. و بعد مأموریت جدید: تشکیل سپاه منطقه 6. تنها سپاه منطقه ای که تا اخر جنگ تشکیل شد. یعنی «علی هاشمی» شد فرمانده سپاه !
من از زبون سردار محسن رضایی شنیدم، چه شناسایی هایی که باید خود فرماندهان شبونه سوار قایق می شدن و می رفتن تو دل دشمن. کیا؟ حاج همت ، حاج حسین خرازی و« شهید حاج علی هاشمی»!
و در اخر هم تو روزهای پایانی جنگ، تو نیزارهای هور ، بعد از یه درگیری سخت که خیلی ها شهید شدن و خیلی ها هم اسیر، هیچ کس نفهمید فرمانده چی شد.
بعدها که اسرا هم ازاد شدن می گفتن یه ماشین بوده که احتمالا فرمانده سوارش بوده و مورد اصابت گلوله های دشمن قرار گرفته و اتیش اثری از اون به جا نذاشته.
«هاشمی» خیبری بود. درسته که خیبری سوز داره، دود نداره! اما تا این حد؟واقعا شما تا حالا اسم این شهید جاوید الاثر رو شنیده بودید؟
من که میگم فقط چون ایشون خوزستانی بود و از فرماندهان لشکر 27 محمد رسول الله تهران نبود انقدر ناشناس باقی مونده. واقعا تبعیض تا این حد! اخه چرا؟
این گفته من خدای نکرده توهین یا بی ادبی به شخصیت سرداران بزرگی چون حاج همت یا باکری یا حاج حسین خرازی نیست ، که اونها حق بزرگ و ادا نشدنی بر گردن هممون دارن اما روی حرف من با اونهایی که وظیفه اشنا کردن نسل سوم با اون قهرمانان رو بر عهده دارن که ...
عطر جمعه بر دلم روانه شد نیامدی
شعرهای خستهام بهانه شد نیامدی
انقلاب اشک و سنگ، حاصل غریبی است
اشکهای مادران ترانه شد نیامدی
رهبرم دلش گرفت، بغضهای ما شکست
آتش دل زمین ،زبانه شد نیامدی
در زمان ما فقط ، قصه ای زعشق ماند
حرفهای آشنا فسانه شد نیامدی
آه ای امید صبح ، باز در غروب شهر
عطر جمعه بر دلم روانه شد نیامدی...
شعر از : شاهد
امروز 25 ساله شدم. نمی دانم باید به خودم تبریک بگویم؟ چند روز پیش در وبلاگی خواندم که چرا همه می خواهند به خاطر خدا بمیرند؟ کمتر کسیست که بگوید می خواهم به خاطر خدا زنده بمانم و زندگی کنم. از ان روز می اندیشم، آری! به راستی که زندگی برای خدا سخت تر است از مرگ. هرچند در اعتقاد ما این زیستن برای خداست که به شهادت می انجامد، اما بسیارند که با توبه ای آنی ره صد ساله پیمودند و شهید شدند. همیشه می اندیشم ، آیا اگر حر آن روز شهید نمی شد تا به آخر حسینی می ماند؟ یا اینکه اگر 25 سالگی من سال 61 می بود و من راهی جبهه می شدم آیا شهادت آسانتر نمی بود؟ تزویر دنیا آنچنان فریبنده ست که خدا هم روزی 5 بار از انسان شهادتین می پرسد!
من متولد مردادم، ماه شیر! اما نمی دانم ازان شیر چیزی هم بر جای مانده یا نه؟ نمی دانم ، نمی دانم...
چه حرفهای بی خودی!
آی ، کنترل کجاست؟
دوباره قار و قورهای این شکم
برگه های پرچروک و خط خطی
خاطرات کودکی
سرم چه درد می کند!
عصر کوزه ای قشنگ می خرم، برای مدرکم
دلم هوای پشمک سفید کرده است
میان تکه های پازلم
یکی کم است
کمان کنم که مشکل از همان یکی ست
وای! بند نازک توکلم
پاره گشته است.
« شاهد»
کارت اینترنتم تموم شده بود دلم واسه نت پر می زد . خوب معتاد شدم دیگه چی کار میشه کرد! می خواستم بیام ولی نمی تونستم. تازه حالا هم که دوباره کارت خریدم ، مرتب دیسکانکت میشه!
تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که نکنه یه روز کارت اینترنت ملاقات خدام تموم بشه! نکنه یه وقت بخوام با خدا حرف بزنم و راهم ندن! اون وقته که اگه به قدر تمام ستاره های آسمون هم پول و پارتی داشته باشم باز هم بدبخت ترین مردمم.
خدایا هیچ کس رو از شبکه ی جهانیت دیسکانکت نکن! الهی آمین
این شعر رو قبلا زدم تو وبلاگ ولی خوب چون دوباره دارن به شیعیان توهین میکنن( البته این بار وهابیون عربستان) مصلحت دیدم! دوباره با همین شعر اپ کنم.
مصلحت نیست که از خود جنمی روسازیم
یا که آرامش خود را به خطر اندازیم
خون یک عده مسلمان به زمین میریزد
مصلحت نیست که حرفی به میان اندازیم!
دل آقا چو شکستند خودش می آید!!!
مصلحت نیست که اسبی به دفاعش تازیم
حرم امن امامان که شده ویرانه
مصلحت نیست که ما تفرقه ای درسازیم!
آخر این مصلحت اندیشی ما حدی داشت
این همان شیعه نابیست که به آن می نازیم؟
شعر از : شاهد