حتما تا حالا آدمهایی رو دیدین که از خدا طلب وصال میکنن و خدا هم دعاشون رو جواب میده. این جور آدما به درجه ای از اخلاص میرسن که دنیا با تمام بزرگیش واسشون تنگه. نه که بقیه رو دوست نداشته باشن ، ولی خدا رو بیشتر دوست دارن. خوب خدا هم بیشتر دوستشون داره!
میرن پیش خدا.
و اونوقت ما میمونیم و غم فراقشون.
میگن غم هجر هم از امتحانهای الهیه. ولی من میگم این عادلانه نیست. آخه خدا چطور راضی میشه اونی رو که از همه با اخلاصتره رو پیش خودش ببره و بعد بقیه آدمهایی رو که تو ایمان و اعتقاد به گرد پای اون هم نمی رسن با غم فراق که سختترین غمهاست امتحان کنه؟
این واقعا برای من یه سؤال بزرگه!
آخه این دل ما مگه چقدر تحمل داره؟ آخه ما که می دونیم امتحان نداده مردودیم ، مگه میشه خدا ندونه؟ پس لا یکلف الله نفس الا وسعها چی میشه؟
خیلی وقته وبلاگ رو اپ نکردم. آخه حسش نبود!
ولی حالا وظیفه داشتم که بیام و اعتراض خودم رو به عمل قبیح صهیونیستها تو تخریب قسمتی از مسجد الاقصی اعلام کنم و اون رو بدور از تمام آرایه های ادبی و کنایه های مرسوم محکوم کنم.
حتی اگه این محکومیت رو هیچ کدوم از مسئولین جهانی نبینن و برای هیچ کس مهم نباشه!
ولی من اعتقاد دارم که هر حرفی که از دهن آدم بیرون میاد انرژی ای رو تو جهان ساطع میکنه و تمام کائنات رو به جنب و جوش میندازه تا انسان به هدفش برسه. برای همین هم هست که هر سال پرشورتر از سال پیش تو راهپیمایی ها شرکت میکنم.
امروز هم اومدم تا فریاد بزنم :
مرگ بر اسرائیل
و دعا کنم:
اللهم عجل لولیک الفرج
به نام او ...
دزفول جزء شهرهایی ست که من ارادت خاصی به آن دارم. از مقاومتش زیاد شنیده ام و از محبت مردمش. اخبارش را پیگیری میکنم . مدتی ست خبرهای خوبی نمی شنوم.
و باز سخن از علی ست و باز مظلومیت و باز حرف تیر در چشم و خار در گلوست. آری، و این بار معاویهها به نام «علی» خنجر به راه «علی» میزند و باز عمر عاص ها و ابو موسیها آمدند و این بار دزفول سربلند را هدف گرفتهاند . دزفولی که دارالمؤمنین است و همین است که تاب تحمل را از آنان ربوده و با تمام قوا به جنگش آمدهاند.
تازه میفهمم که چرا قرآن اینقدر به عبرت از گذشنته امر فرمود است؛ به کربلا که بنگری حاصل تطمیع و تهدید و تبلیغ معاویه و یزید بن معاویه ست .
وعاشورای امسال دزفول حال و هوای کربلایی تر از گذشته دارد چرا که کوفیان را به عینه در خود میبیند کوفیانی که با نام علی ، اشک علی را میخواهند . کوفیانی خرقه پوش که بر تمام خرقههاشان نشان انگلیس دیده میشود و کشکولهایشان پاکتهای چای کمپانی احمد است و چنان سنگین از پول که با خود حملشان نمیکنند.
آنان که تا کنون در قصرهایشان آرمیده بودند، نمیدانم به یکباره کدامین فرشته وحی! بر آنان نازل شد که بیایید و دزفول بیچاره را نجات دهید که مدرسه میخواهد و حسینیه!!!! و تمام مشکل شهر "هزار مسجد"، نبود یک حسینیه آن هم از نوع احمدیه است . و این بود که کشکولهایشان را کمی سبکتر کردند و مسئولین کم اخلاص و گاه بیاخلاص شهر را همراه و همگام خود نمودند . نمیدانم چگونه، خدا عالم است ، تهدید بود، تبلیغ بود و یا زبانم لال تطمیع. ـ البته بگذریم از آن گروه خرقه پوشانی که با برنامه و از قبل در پستهای مهم کنگر خورده و لنگر انداخته بودند و هستند ـ ولی هرچه بود خوب کار کرد که هیچ یک صدایشان در نمیآید که هیچ حتی گوشهایشان هم دیگر نمیشنود و فریادهای « وا اسلاما» و « وا شهرا» ی مردم هم به گوششان نمیرسد. یعنی میرسد اما رگ دینشان مثل اینکه خواب است و خبرشان نمیکند. تمام این ماجرا یک چیز خوب داشت و آن روشدن چهره واقعی خیلیها که شهر را تبدیل به یک لژ بزرگ کرده بودند و چونان دیگر لژهای فراماسونری با نقاب وارد آن میشدند و بیچاره ناپختگانی که به چنگشان میافتادند.
و این میان جوانان دزفول که انقلابشان و ایرانشان را دوست دارند و نمیخواهند تا آنجا که ممکن است آشوب به پا شود آرام آرام تلنگرشان میزنند که: میدانیم چه میکنید و از کجا آمدهاید پس مراقب کارهایتان باشید که صبر ما اندازه دارد.
و عاقبت چه میشود به مسئولین کشور اسلامیمان بستگی دارد که داد جوانان دلسوز دزفولی را از این مهمانان ناخوانده بستانند یا اینکه ....
خدایا چنان کن سرانجام کار تو خوشنود باشی و ما رستگار
والسلام
شاهد
اتل متل یه ساقی
ساقی تشنه لبها
یه دشت پرستاره
زیر ستیغ ابرا
اتل متل یه ساقی
مشک و گرفته بردوش
با شیهه ی مرکبش
دشمن و کرده خاموش
اتل متل یه ساقی
یه بچّه شیر تو میدون
یه بیقرار عاشق
آره! یه مرد مردون
میگفت فدای مولا
تمام تار و پودم
نوکری تو آقا
تاج سر وجودم
علم به دست او بود
تو کاروون مولا
دعا به جون عمو
ذکر لب بچه ها
عباس یه تیکه خورشید
یه آسمون عشقه
وفا ازش می باره
با اون لبای تشنه
عباس نگاه سرخِ
رقیه رو می بینه
اشکای بیصدای
سکینه رو میچینه
عباس خدای عشقه
نمی تونه بشینه
اگه نره به میدون
دق میکنه، میمیره
آره! داره میبینه
بچّه ها تاب ندارن
گلهای تشنه دارن
شکم رو خاک میمالن
ساقی کنار آبه
دستشو توی آب کرد
یاد لبای حسین
تشنگیهاشو خواب کرد...
اینجا کجاست خدایا
این آدما از کجان؟
یعنی فرشته نیستن؟
مثل ماها آدمان؟
آخه کجا یه ساقی
باید تشنه بمیره
آب نخوره ، تشنه لب
مشک و به دوش بگیره
دست ، دست ، دوتا چشم
افتاده بود تو میدون
گلبرگای یاسمون
اسیر دست خزون
تو گهواره یه اصغر
منتظر عمو بود
اون دیگه آب نمی خواد
عمو بیا ! عمو زود!
یه دختر کوچولو
چارقدشو می مکه
چرا عمو نیمود
دل داره می تّرکه
ساقی بی دست ما
مشک و به دندون گرفت
امون ازون لحظه ای
که تیر به مشکش نشست
دیگه دووم نداره
ساقی میافته این بار
داد میزنه داداش جون
برای اولین بار
عباس فقط این یه بار
حسینشو گفت داداش
وقتی که یاس علی
گریه کنون زد صداش
عباس نبود وگرنه
آتیش درو نمی سوخت
پهلوی مادرش رو
میخ به دیوار نمی دوخت
عباس کجا بودی یه روز
علی تو صورتش می زد
یاس شکسته بالش و
چه بی صدا کفن میکرد
حالا تو دشت کربلا
دوباره یاس جون میگیره
لبای خشک ساقی رو
نم نم بارون میگیره....
پس از واقعه عاشورا قیامهای زیادی برای خون خواهی آقا امام حسین و یارانشان صورت گرفت ولی تو تمام آنها یک نکته مشترک بود که باعث شد روی پیروزی را نبینند و نام چندان خوشی از اونها تو تاریخ نمونه واون نکته عدم شناخت حق بود...
شناخت باطل نیمی از راه رستگاریست و شناخت درست و دقیق حق نیم دیگر اونه.
تو دنیای امروز هم اینکه ما استکبار جهانی رو بشناسیم و توطئه هاش رو بفهمیم نصف راهه و اینکه نیروهای واقعی حق رو پیدا کنیم و با اونها باشیم و به راهی بریم که به امام زمان ختم بشه نصف مهمتر اونه.و این طوریه که سخنرانی سید حسن نصرالله تا عمق وجودمون رو می لرزونه اونوقت که با اون لهجهی عربیش فریاد می زد:
لبیک یا حسین لبیک یا حسین...
ان شاءالله که در این راه بوده باشیم. آمین
اتل متل سمانه
یه دخنر شهیده
یه دختری که هیچ وقت
بابا جون و ندیده
بابا وقتی شهید شد
مامان حامله بوده
بعد که سمانه اومد
دیگه جنگی ندیده
مامان زود ازدواج کرد
با یه مرد غریبه
سمانه حالا اون رو
بابای خود میدونه
هیچکی بهش نگفته
باباش یه مرد دیگه ست
باباش تو آسمونه
توی دنیای دیگه ست
هیچکی بهش نگفته
باباش چه مهربون بود
چه ابروی کمونی
باباش چه خوش زبون بود
هیچی بهش نگفته
باباش یه قهرمان بود
تو دشتای شلمچه
باباش یه دیدبان بود
سمانه قد کشیده
برزگ شده ماشالله
داره میره دانشگاه
دانشجوه اون حالا
حراست دانشگاه
عاصیه از دست اون
مدام باید بش بگن
موهات اومده بیرون
هفت قلم ارایش و
یه مانتوی کوچولو
شلوار برمودا و
کفشای مثل پارو
تا حالا این دخترو
بهشت زهرا نبردن
حتی جلوش اسمی از
خون شهید نبردن
خونواده میگن که
بزار یه کم خوش باشه
باباش که رفته طفلی
بزار که این خوش باشه
داره دلم میسوزه
از بس که بی مرامیم
مگه شهید رفته که
ما بخوریم بخوابیم؟
تو اون دنیا جواب
باباش رو چی میدیم ما
اگه یه وقت بپرسه
امانتم چی شد ها؟
حتی اگه سمانه
باباش شهید نباشه
دختر شهر شهید
باید اینجوری باشه؟
بغض می کردم و میخواندم:
جام می و خون دل هریک به کسی دادند در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
و افسوس تمام تنم را می افسرد...
یکی حالم را دید و گفت :
غم و شادی بر عاشق چه تفاوت دارد ساقیا باده بده کین غم از اوست
و آهنگ در گوشم می خواند:
مسافرای کربلا دارن میرن به مهمونی دل و بزن به قافله اگه میخوای جانمونی...
و من ،
اینجا ،
در تضادی شگفت مانده ام...
ای کاش عاشق بودم.
تا به حال لاف عشق می زدم و امروز چون غمگینم پس دریافتم که بویی از عشق ندارم.
و آن کس را که عاشق نیست از محرم بهره ای نباشد....
خدایا عاشقم کن!
این مطلب و که میخوام بنویسم واقعیه اصل قضیه برا نوشتن این مطلب مشکلاتی بود که برای چندنفر از دوستامون تو وبلاگاشون پیداشده بود مثل وبلاگ زنده یاد امل مدرنیسم نشده و یا آقا احمد خودمون خدا حفظشون کنه. حالا اگه حال و حوصله داری! تا آخر بخونش وگرنه ذخیرش کن بعدا بخونش ویا اصلا نخونش!!
قبلا هم گفته باشم ! نظر لازم نیست بدید کسی هم دلش نسوزه! بخاطر غلط املایی و تایپی اگه وجود داشت پیشاپیش عذر خواهی میکنم.
حاجی دم در مسجد منتظرمون بود(حاجی یه آزاده ی جانباز با سابقه 8سال اسارت و جبهه و... مسئول ستاد امربه معروف و نهی از منکر شهرمون) تا منودید گفت بیا ستاد کارتون دارم. گفتم دیگه چی شده ما که اهل این حرفا نیستیم و... خلاصه رفتیم ستاد گفت آقا ....(مثلا کریم) یه بنده خدایی یه اشتباهی کرده ما باهاش حرف زدیم الآن پشیمونه شما که تو مسجد هستین سابقه خوبی دارین و مسجدتون معروفه و قران میخونین جلسه بسیج دارین و (از این هندونه ها).... با این بنده خدا دوست بشین ، حیفه نذارین رفقای بد گمراهش کنن، قرآن هم بلد نیست اگه بتونین قرآن هم یادش بدید خیلی خوبه .
منم تودلم گفتم دیدی کارمون دراومد. یکی نیست بیاد خودمونو نصیحت کنه یکی دیگم عوال گردنمون شد.
گفتم اینی که میگی کیه کجاست ؟ با دستش اونطرف رو نشون داد.
یک نوجوان 12 – 13 ساله روصندلی نشسته بود سرش رو پایین انداخته بود دستاش هم بین دوزانو خیلی معصومانه و مودب. معلوم بود حاجی کارشو خیلی خوب انجام داده.
من اصرار کردم که براچی گرفتیدش چند دفعه هم پرسیدم. حاجی هیچی نمی گفت خیلی اصرار کردم (بعد از حدود 10 الی 15دقیقه)حاجی یه چیزی نا مفهوم زمزمه کرد.( حالا من چرا گیر داده بودم خدامیدونه الان هم فکرش رو میکنم بیخودی بود.) من گفتم چی؟ دوباره همونا رو با شرمندگی بیشتر تکرار کرد. از صحبتهای حاجی من اینجور استنباط کردم که از مغازه های بازار دزدی کرده.
اسمش روح الله بود . بچه پاک و بی آلایش خیلی هم زرنگ . از خانواده نسبتا سطح پایین . پدری از کارافتاده و فکرمیکنم درست بخاطرم نیست شاید بخاطر مشکلات مالی از نظر تحصیلی هم عقب مونده بود و...
با اکراه قبول کردم!
تو شورا مطرح کردم و اونا هم قبول کردند. فرمانده بسیجمون ( خدا رحمتشون کنه) خیلی استقبال کرد و بعد از این خیلی هواشو داشت.
مدت زیادی گشت روح الله خیلی پیشرفت کرد قرآن یادگرفت نماز خوندن ، اخلاق ، مسائل دینی و البته طبق شرایط سنی خودش هم کمی شیطون بود. ولی الآن که فکر میکنم شیطون نبود بلکه بازیگوش بود و خیلی کنجکاو.
...
الآن تقریبا یکی از خودمون شده بود و خیلی هم فعال بود.
بعد از چندین ماه یه اتفاق خیلی نادرافتاده بود اونم این بود که وسایل بچه ها تو مسجد گم میشد حتی طرف به دوچرخه های بچه ها هم رحم نمی کرد. یواش یواش به مسئله بغرنج تبدیل شد . چندین جلسه شورا و جلسات محرمانه مسئولین برگزار شد تمامی افراد و سوابقشون بررسی شد و . خودتون حدس بزنید دیگه! بله انگشت اتهام به طرف روح الله خودمون!!!
خلاصه رفتیم پیش حاجی و ....
حاجی گفت اصلا امکان نداره کاملا عوض شده اون خاطره گذشته رو از ذهنتون پاک کنید . محاله و از این حرفا ...
ما که به کتمون نمی رفت. فرمانده پایگاهمون راضی نبود میگفت اگه مطمئن هستید وگرنه ... خلاصه به توافق رسیدیم مسئله رو با آقا روح الله مطرح کنیم.
یکی از مسئولین پایگاه گفت من بهش میگم، با کمال بی ادبی و بی احترامی ، بدون درنظر گرفتن ملاحظات و.... من داشتم نگاه میکردم. چند لحظه شکه شد با حالت معصومانه بغضش ترکید، اشک همینطور از تو صورتش چکه می کرد! داد می زد قسم میخورد کار من نبوده میگفت من توبه کردم و ازاون وقتی که تو مسجد اومدم هیچ خلافی نکردم و... ما هم که اصلا گوشمون به این حرفا بدهکار نبود.
خلاصه این گذشت تا چند وقت بعد دزده پیدا شد یکی بود که اصلا فکرش رو هم نمی کردیم.
اما آقا روح الله ما رفته بود پشت سرش هم نگاه نکرده بود. بعد از اینم فرموندمون هم ازدست ماها خیلی عصبانی شد و البته هم به فعالیتمون تو مسجد ادامه می دادیم .
چند وقت بعد آقا روح الله رو تو خیابون دیدم ظاهرش عوض شده بود، تا منو دید راهشو عوض کرد با عصبانیت از من دور شد.
خیلی وجدانم ناراحت بود دوست داشتم ازش حلالیت بطلبم چندین بار درخونشون به انتظار دیدنش ایستادم اما ای دل غافل که دل شکستن هنر نمی باشد تا توانی دلی بدست آور
هر از چندگاهی که تو خودم باشم یه صدایی میاد منو محاکمه می کنه که چرا به مسجد و قرآن خیانت میکنی؟ چرا خرابکاری می کنی ؟ از خودم می پرسم من که کاری نکردم این همه فعالیت ولی زود خاطره تلخ گذشته یادم میاد که نکنه یکی دیگه خلاف میکنه پیش خدا به اسم ما نوشته میشه نکنه ما هم تو گناه دیگران شریکیم و از این حرفا
حالا اینا رو ننوشتم که کسی دلش به حالم بسوزه! یا اعتراف کرده باشم! وقتی کسایی رو میبینم با بغض به بچه مذهبی ها نگاه میکنن ازشون نفرت دارن اذیتشون میکنن درحالی که هیچ کاری باهشون ندارن. به خودم میگم نکنه اینا هم مثل آقا روح الله باشن! دوست دارم اعمال ما رو به اسم دینمون و مذهبون ننویسن ما کجا و دستورات دین و مرامی که ازش حرف میزنیم. ولی چیکار کنیم که این پرچم دست ماست! گاهی تو وبلاگ آقا احمد یا وبلاگ های دیگران متن انتظار میخونم یا شب جمعه ای از تلویزیون صدای انتظار میشنوم ببخشید اینو میگم ولی حالم از خودم بهم میخوره! خونمون آب و جارو نکرده! خونمون بهم ریخته! وایستادم و هی کاری میکنم که میدونم آقامون بدش میاد! اما همیشه میگم " آقا بیا آقا بیا ".
تو سرت بخوره این انتظار، بیچاره بدبخت! خودتو درست کن آقا خودش میاد نمیخواد اینقدر تابلو بازی دربیاری. خدا کنه تو دلمون بیفته اینو که هر روز چندین دفعه میگیم خدایا ما رو براه راست هدایت فرما!
هرکی هستین خدا کنه مثل من نباشین خدا کنه کسی باشین مثل حاج آقا ابوالقاسمی بعدا فهمیدیم که جونای شهرشون ایشونو چقدردوست داشتن و چقدر برای جونا تلاش میکردن و...
کاشکی قدر امثال حاج آقا ابوالقاسمی ها رو بیشتر بدونیم .
انشاء الله
فقط دعامون کنین.
امشب خیلی دلم میخواد فقط واسه خدا بنویسم. دلم میخواد حس کنم نزدیکیش رو.
دلم میخواد باور کنم و تا همیشه یادم بمونه که من بندهی اونم و این بندگی برام افتخاره.
ولی نمی دونم چرا نمی شه؟ همش پای یکی دیگه میاد وسط. یه روز پای آدمایی که دوسشون دارم ، یه روز پای اونایی که میان مطلبم رو میخونن ، یه روز پای اونایی که قرار مطلب برگزیده انتخاب کنن ، یه روز ...
ای خدا کی میشه تنها بشیم ! خودم و خودت ، دوتایی! اونوقت شاید این بنده کودنت تونست معنای این حدیث قدسیت رو بفهمه که اگه بریدگان از من می دونستن که چقدر مشتاق دیدنشون هستم از عشق می مردن!
نمی دونم قوانین فیزیک و ریاضی و الکترومغناطیس سختتره یا فهمیدن این جمله؟ چطوره که اون همه حرف و عدد بیربط به این خوبی تو ذهنم میمونه و این یه جمله ساده مدام فراموشم میشه؟
خدایا دلم برای روزایی که دلم برات تنگ میشد ، تنگ شده! تو رو خخخخخخخخخدا ، دوباره بهم برشون گردون!
ایشالله این جوری باشیم:
ما حساب خود ز نااهلان جدا خواهیم کرد
جان به کف بر شاه مردان اقتدا خواهیم کرد
زرگران، گوهر فروشان، نیست حاجت بر شما
ما مس دل را به یا زهرا طلا خواهیم کرد
حضرت عشق است مولانا حسین بن علی
جان خود را ما به راه او فدا خواهیم کرد
اهل بیت مصطفی نام آوران محشرند
ما در آن بهبوهه زینب را صدا خواهیم کرد
زرق و برق دنیوی در پیش ما بی جلوه است
ما برای دیدن مهدی دعا خواهیم کرد...
این شعر رو من نگفتم نمی دونم هم شاعرش کیه ولی مهدی مختاری خونددش . اگه کسی شاعرش رو پیدا کرد بهم خبر بده. یه وقت دیدی یه جایزه ای هم بهش دادم. خدا رو چه دیدین!