داداش دلم تنگته...
فکر می کردم نبودنت رو قبول کردم و شاید هم بهش عادت کردم ولی وقتی بهم گفتن یه عکس واسه سالگردت طراحی کنم هر چی کردم نتونستم. تازه فهمیدم که هیچ وقت انقدر نبودنت رو نخواستم باور کنم. آخه چطور می تونم تو رو عکسی بخوام رو دیوار خونه؟ تو واسه تزئین دیوار من نیستی! تو همدم لحظه های تنهایی من بودی و هستی. هنوز هم وقت دلتنگی به موبایلت زنگ می زنم و هرچند تو جواب نمی دی و یکی از پشت خط می گه دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد اما موبایل خاموش تو هم واسه من تسکین غمه. با صدای اون خانم اشک می ریزم و گوشی رو به سینه م می چسبونم بعد انگار تویی که دعوام می کنی و می گی این لوس بازیها چیه و من گوش می کنم و اروم می شم. من دعوا کردنهای داداشم رو به خنده های قاه قاه بقیه ترجیه می دم...
هیچ کس نمی فهمه من چی میگم حتی اونها که داداش از دست دادن . هیچ کدومشون حسی شبیه من نداشتن. حس داشتن یه نفر در عین اینکه نداریش! حس نداشتن یه نفر در عین اینکه داریش!
عربی:
بسم الله الرحمن الرحیم
انا اعطیناک الکوثر
فصل لربک وانحر
ان شانئک هو الابتر
فارسی:
به نام خدای بخشنده مهربان
1*ما تو را عطای بسیار بخشیدیم. 2* پس تو هم برای خدا به نماز و قربانی بپرداز. 3* که محققا دشمن تو مقطوع النسل است
انگلیسی:
1 | To thee have We granted the (Fount of) Abundance. | |
2 | Therefore to thy Lord turn in Prayer and Sacrifice. | |
3 | For he who hateth thee, he will be cut off (from Future Hope). |
فرانسوی:
1 | Nous t"avons certes, accordé l"Abondance. | |
2 | Accomplis la Salat pour ton Seigneur et sacrifie. | |
3 | Celui qui te hait sera certes, sans postérité. |
ترکی:
1 | ?üphesiz biz sana Kevseri verdik. | |
2 | O Halde, Rabbin için namaz k?l, kurban kes. | |
3 | Do?rusu sana bu?zeden, soyu kesik olan?n ta kendisidir |
آلمانی:
1 | Wahrlich, Wir haben dir Fülle des Guten gegeben; | |
2 | So bete zu deinem Herrn und opfere. | |
3 | Fürwahr, es ist dein Feind, der ohne Nachkommenschaft sein soll. |
اردو:
1 | بیشک ہم نے آپ کو (ہر خیر و فضیلت میں) بے انتہا کثرت بخشی ہے | |
2 | پس آپ اپنے رب کے لئے نماز پڑھا کریں اور قربانی دیا کریں (یہ ہدیہ? تشکرّ ہے) | |
3 | بیشک آپ کا دشمن ہی بے نسل اور بے نام و نشاں ہوگ |
اندونزیایی:
1 | Sesungguhnya Kami telah memberikan kepadamu nikmat yang banyak. | |
2 | Maka dirikanlah salat karena Tuhanmu dan berkorbanlah. | |
3 | Sesungguhnya orang-orang yang membenci kamu dialah yang terputus. |
ایتالیایی:
1 | In verità ti abbiamo dato l"abbondanza . | |
2 | Esegui l"orazione per il tuo Signore e sacrifica ! | |
3 | In verità sarà colui che ti odia a non avere seguito . |
فاطمیه گذشت و ایام ولادت مادر از را ه رسید و من هنوز نتونستم کلامی بنویسم در خور فاطمه بودن فاطمه!
خیلی ها گله کردن که چرا تو فاطمیه مطلب نزدی ولی از دل من خبر نداشتن ! دلی که هر روز تو شوق نوشتن در مدح مادر می سوخت و اما نمی تونست قلم رو بچرخونه...
نمی دونم کدوم گناه این لیاقت رو ازم گرفته بود اما هر چه بود سرتاپا بی سعادتی محض بودم و بس...
دعا کنید! دعا کنید فاطمه قلمم رو ببخشه و لایق خودش بدونه....
حقوق بشر
بخوانید: دیود!
فقط مثبت ها بیایند.
* شاهد*
مقاومت کلامی که با فرهنگ مردم دزفول عجین شده. ایستادگی در برابر هجوم موشک های عظیم الجثه ای که روز و شب بر سر شهر آوار می شد و لبخند بچه گانه ای ، نگاه مادرانه ای یا تلاش پدرانه ای را به خون می کشید و... بعد از لحظه هایی آنان که زنده مانده بودند زندگی را از سر می گرفتند تا موشک بعدی...
زنان شبها را با حجاب کامل می خوابیدند شاید آن شب، شب آخر زندگیشان باشد و فردا نامحرمی از زیر آوار بیرون بکشاندشان .
و حالا بعد از سالها آمده اند کسانی و بر ایستادگیشان خورده می گیرند غافل از آنکه آنها که ایستادند برای ایستادنشان بها نمی خواستند و تنها دیدن لبخند امامشان بر صفحه تلویزیون کافی بود برای از یادبردن غم شب گذشته شان.
آری ، اینجا دزفول است، همانجا که مجری رادیو عراق در اعلام شهرهای در استانه حمله موشکی ، عادت کرده بود به گفتن: « الف- دزفول»! ب هر چه بود ، بود ، الف فقط دزفول! و چهارم خرداد یادآور روزی که دزفولیها بیشترین موشک را در خانه هاشان میزبان بودند...
شبیه حرفهای من،
ستون خانه ی تو بود
که در هجوم موشکی
خموش و بی کس و غیور،
نمرده و شهید شد.
و من شنیده ام
که سقف خانه ای
به روی خانه ای دگر
شبی سقوط کرده بود
و کودک از غریو انفجار
به پشت بام خانه ای
_ دو کوچه بعد_
پرت شد.
ولمس کرده ام
حس ترس و زندگی
درون سنگری
که در حیاط خانه مان
به جای لاله های واژگون باغچه
سر بلند کرده بود
و لحظه های انتظار سخت یک صدا:
« وضعیت سفید»
و هشت سال پر تپش
وهشت...
منی که در تمام کودکی
رفیق من
پوکه و فشنگ بود
و چتر کوچک منوری
پر بها ترین هدیّه ام،
به من نگو که شعر تو
چرا
همیشه بوی مرگ میدهد.
(شعر از شاهد)
ازین غربی ها همه چی بر میاد . هیچی براشون مهم نیست به جز منفعت خودشون. اگه براشون سود داشته باشه می گن باهاتیم و گرنه با دشمنتیم!!! اصلا هم بازی جوانمردانه و ازین جور حرفام تو مرامشون نیست.ما می گفتیم خلیج فارس اونها هم می گفتن باشه پرشین گلف!عربها داد می زنن خلیج عربی ، میگن باشه حق با شماست ، عربین گلف!!! حالا دوتا باهم داد می زنیم و هر کدوم حرف خودمون رو درست می دونیم و کوتاه هم نمی یایم ، می گن چشم اصلا دوتاتون درست می گید یه راه حل اساسی براتون داریم .می گید نه نگاه کنید :
این عکس رو یکی از دوستان البته به درخواست این جانب از گوگل ارت برام فرستاده. دسسستش درد نکنه!واسه تشکر عکس رو از وبلاگ خودش براتون گذاشتم که تبلیغ هم کرده باشم براش ! آخه ما آخر مرامیم چه می شه کرد!
خونمون یه جایی بود پر از درخت، پر از گل، پر از حیوونای جورواجور.ساعتها کنار حیاط می نشستم و رد شدن باد از میون سبزی خوردن ها و توتفرنگی های باغچه رو تماشا می کردم. شکوفه های زردآلو تموم حیاط رو پر می کرد و عطر بهار نارنج آدم رو دیوونه می کرد. تازه این بهرش بود ! پاییز با اون همه برگهای زرد و قرمز و قهوه ای که هرچی جارو می کردی تموم نمی شد و درختای سروی که بدون توجه به فصل همیشه سبز و بلند و استوار ، اون بالا ، تو باد می رقصیدن و آواز قشنگ پرنده ها که بهار و تابستون و پاییز و زمستون سرشون نمی شد ، یه بهشت واقعی درست کرده بود واین میون جمعه ها، عشق من بود! یه روز تعطیل واسه شعر گفتن و نقاشی کشیدن ، کنار حوض آبی حیاط. ولی...
ولی بازم غروب که می شد ، چه کنم چه کنم های من از راه می رسید: « مامان حوصله م سر رفته ، چی کار کنم ؟!» و مامان بی چاره هزار و یک کار مختلف ، از درس و کنکور گرفته تا بازی و تلوزیون و ... برام ردیف می کرد و باز اما....! تموم اون زیبایی های حیاط واسم حوصله بر می شد و انگار نه انگارتا همین چند دقیق قبل داشتم از بهشتی که دوروبرم بود لذت می بردم.
و بعد وقتی صدای دعای سمات تلوزیون رو می شنیدم تازه می فهمیدم که دل جای دیگه ست! تازه یادم می اومد که بازم یه جمعه ی دیگه غروب شده و اما اون...
خدایا ، ای کاش از صبح یادش بودم! ای کاش همیشه یادش بودم ! ای کاش نمی ذاشتم تا خودش یادم بیاره که به یادش باشم! خدایا ، ای کاش...
ای کاش....
و هزار ای کاش دیگه...
اللهم عجل لولیک الفرج
خودکار توی دستم خوب جا نمی گیره : ازون خودکارهای چهاررنگ چاقالوی قدیمی! واسه کسی که نمی دونه چی می خواد بنویسه ، همچین خودکاری هم نوبره دیگه!
صدای تلوزیون میاد : « شمایی که پای تلوزیونهاتون نشستید ، از شما خواهش می کنم بلند شید و همراه ما ورزش کنید» کم مونده به پاهامون بیافته و التماس کنه. خیلی دلم می خواد به خواهشش جواب مثبت بدم ولی حسّش نیست! اسم ورزش که میاد استخونهام درد می گیره. جوون هم جوونهای قدیم!
کاش میشد با کامپیوتر ورزش کرد! نمی دونم نرم افزارش نیومده؟ آدم بشینه پای دستگاهش و با چند تا دستور بدنش روی فرم بیاد. چقدر عالی می شه ها! فرق نمی کنه، پاسکال ، c++ ، اسمبلی ، html یا هر زبون دیگه ای که باشه حاضرم!
چند روز پیش اون یکی شاهد بهم گفت: « تو تا حالا مطلب طنز نوشتی؟» و من حسابی به فکر رفتم که چرا نمی تونم طنز بنویسم؟ یه چیزایی نوشتم ولی همه شون طنز تلخ بودن! چرا بلد نیستم بقیه رو بخندونم؟
بهم میگن:« زیاد ایراد می گیری؟ چرا انقدر تند می نویسی؟» چرا نمی تونم ایرادات رو نبینم؟ آخه مگه من کی هستم که می خوام همه چیز رو درست کنم؟ ... یه دفعه طرف مسئولیت پذیر ذهنم می پّره وسط و میگه:« بهشون گوش نده. هر کی به اندازه خودش مسئوله تو اصلاح جامعه.» نمی دونم حرف کدومشون رو گوش بدم . آخه انصافا اون یکی طرف هم که نمی دونم اسمش رو چی بذارم هم بد نمی گه. ولی من یه جورایی به گوش دادن به حرفای طرف مسئولیت پذیر بیشتر عادت دارم. انگار رئیسمه!
حالا این حرفا چه دخلی به شما داره ، نمی دونم. فقط خواستم یه چیزی نوشته باشم. ولی اگه تونستید کمکم کنید ، چه تو نوشتن نرم افزار ورزش ، چه تو تصمیم گیری بین دو نیمه ذهنم! ممنون می شم.
ترن شروع به حرکت کرده بود. مثل همیشه مملو از آدمهای مختلف از چهره ها و لهجه ها و سنین مختلف بود: دختر ، پسر ، زن ، مرد و پیر و جوون...
اما در میون همه این آدمها یه پیرمرد با پسرش که تقریبا سی ساله به نظر می رسید جلب توجه می کردن.
پسر با اشتیاق به منظره های بیرون پنجره چشم دوخته بود و مدام بالا و پایین می پرید و می گفت : وااای ! پدر اینجا رو ببین چقدر قشنگه! چه منظره زیبایی ! واااااااااای اون درخت رو ببین چه سبزه!
مردم با تعجب بهش نگاه می کردن و خیلی ها هم با کنایه بهش چیزی می گفتن و مسخره اش می کردن.
مردی که معلوم بود تازه ازدواج کرده زیر گوش همسرش گفت:(این مرده انگاری یه تخته اش کمه ها! آخه یه درخت سبز انقدر خوشحالی داره؟ ) و بعد هردوتا شون زدن زیر خنده.
مرد پیر سرش رو پایین انداخته بود و وانمود می کرد صداشون رو نشنیده!
ناگهان بارون گرفت...
و پسر دوباره با هیجان داد زد : وااااااااااااای پدر اینجا رو ببین داره بارون میاد ! چقدر قشنگه!
و مرد تازه داماد که از ریختن قطرات بارون رو لباس تازه اش عصبانی شده بود : فریاد زد: چه خبرته ؟ پنجره رو ببند. مگه تا حالا بارون ندیدی ؟ مرد گنده! آقا انگار پسرت احتیاج به دکتر داره ببرش تیمارستان! مگه بارون ندیده ست؟
پیر مرد سرش رو پاین انداخت و آروم گفت: آره ندیده! پسرم مادرزادی نابینا بود. همین یه هفته پیش با عمل جراحی بیناییش رو به دست اورد و الان هم داریم از بیمارستان برمی گردیم. اینها اولین مناظری هستن که پسرم می بینه!!!!
نتیجه بمونه پای خودتون....
مترجم : شاهد منبع : ایمیل انگلیسی یکی از دوستان خارجیم!
پ ن: می گن چرا نظرات رو پیش فرض خصوصی کردی؟ می گم خب دیگه!!!
دیگه داره رسم میشه تو کشور که هر وقت یه عده خواستن بشینن دور همدیگه و رفتار یه فرقه یا بهتر بگم فتنه رو بررسی کنن ، یه حادثه!!! کاملا اتفاقی رخ بده و بدون هیچ منظور خاصی یه عده از اصلی ترین افراد گروه رو آسمونی کنه.
حالا این حادثه می تونه گاز گرفتگی روحانی یه مسجد که سردمدار سخنرانی های ضد دراویش تو شهره و همسرش باشه توی طبقه دوم یه مسجد نوساز و مجهز اون هم در حالی که کاملا اتفاقی کامپیوترش هنوز روشنه و کتابهاش وسط اتاق پخشن و اصلا هم مهم نیست که یه نفر چرا نصف شب پای کامپیوترش حس نکرده داره خفه میشه مگه نه ؟!
می تونه هم انفجار یهویی!! تو پایگاهی باشه که توش بچه مذهبی های شیرازی تحلیل فرقه های بهائیت و وهابیت می کردن.
اِ اِ اِ ! چرا چپ چپ داری به این دوتا اسم نگاه می کنی ؟ نبینم تو فکر برقراری رابطه ای بین هموطنان محترم تر از شیعه ی بهائی و وهابی و این حادثه باشی ها!!نه ! ایشالله بزه! همین طور یه دفعه ای یه انفجار تو این پایگاه رخ داده همین طور یه دفعه ای هم یه سوراخ گنده زیر میزی که لوازم شهدا و چهارتا تیر کوچولو روش بوده ایجاد شده. خب لابد یکی از همون تیر ها بوده ! گرمش شده گفته بترکم! حالا چرا بین این همه نمایشگاه شهدا عدل باید تو این نمایشگاه تیره دلش بخواد بترکه خب مگه دست منه؟ دلش خواسته دیگه!
مهم این وسط احترام به عقایده دیگرانه .حالا بقیه به ما احترام نمی زارن و خون ما رو حلال می دونن خب مذهبشونه دیگه نمی شه کاریش کرد ماکه شیعه هستیم باید احترام بزاریم. عزیزم دوست داری ما رو بکشی ؟ باشه گلم بیا بکش ! فقط یه وقت فکر نکنی تو کشور ما آزادی نداری ها! خب!!!!
دِ دِ دِ! باز که داری از حرفای من برداشت انحرافی می کنی . نه جونم ، اصلا خراب کاری ای در کار نبوده . اون مردم بیچاره هم خب عمرشون سراومده دیگه . خدابیامرزدشون.....
انفجار در شیراز ماهیت وهابیت را افشا کرد